مرگ عجیب
پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 18:42بچه بودیم، تو محله دختر و پسر پر بودیم... هر روز از صبح تا شب بازی... گروه گروه بازی می کردیم... یه سری بزرگ بودن مثلا سنشون بین متولد 77_79 بود و بقیه هم از اینا کوچیک تر... دوچرخه سواری و بازی های قدیمی و محلی... حرف زدن درباره بازی های کامپیوتری مثل جی تی ای.... یادش به خیر.... محرم که می شد همه می رفتن خیمه توماس و جمع می شدند جوون و نوجوون... سینه زدن و تا دیر وقت عزاداری کردن و نذری امام حسین خوردن قشنگ ترین قسمتش بود... شب های ماه رمضان هم نگم براتون چقدر عالی بود... بعد افطار می رفتیم خیابون و باهم بازی می کردیم... می گفتیم می خندیدیم... مخصوصا اگر همسایه روبرویی مهمون داشتن بچه هاشون میومدن و بازی می کردیم... قایم باشک و بدو بدو کردن و دوچرخه سواری... ما دخترا هم باهاشون بازی می کردیم... گاهی نگاه می کردیم می خندیدیم... وقتی امیر از تهران میومد و از بازیگریش می گفت ما کیف می کردیم... یواش یواش همه بزرگ شدن و جمع ها کوچیک تر... یکی رفت دبیرستان یکی رفت پای درس خوندن... ما موندیم... ما هم این رسم و رسوم محله رو ادامه دادیم... الان به زور دور هم جمع می شویم... روزایی بود که پسرای محله باهم تصمیم گرفتن مغازه باز کنند و دوچرخه تعمیر کنند... ما هم دنبال بهونه برای دراومدن زنجیر دوچرخه و خراب شدنش تا مردهای کوچولو خیابونمون کسب و کارشون راکد نمونه.... گذشت گذشت... یکی رفت نمایشگاه ماشین باز کرد و با داداشم دوستیش ادامه داشت و همیشه عاشق ماشین و بازی های ماشینی و دوچرخه و این طور چیزا بودن... یکیش نشست درس خوند و معلم شد... و بقیه هم دنبال زندگی و جوونیشون... آدم اون زمان ها فکر نمی کرد زندگی و سرنوشت می تونند انقدر بی رحم باشن... هیچ کس فکر نمی کرد روزگار بیاد امیر رضایی که دوست خوب ما بود از ما بگیره... همه آرزوی دیدن عروسی اون رو داشتیم ولی عزادارش شدیم و همیشه عزادار امام حسین بود ولی دیشب برای اون دسته عزاداری اومد و به یاد اون سینه زدیم و گریه کردیم... ادم که بچه است فکر می کند دنیا همیشه مهربونه سرنوشت همه قشنگه ولی وقتی پا توی بزرگسالی می ذاری تازه می فهمی دنیا می تونه انقدر بی رحم باشه که عزیزترینت رو ببره... از اون گروه یکیش معلم شد و تازه ازدواج کرد.... داداش منم نامزده... و بقیه دوباره دارن با غم دنیا به زندگی ادامه می دن... این دنیا همون دنیایی بود که خاله اکرم مامان همسایه روبرویی رو هم گرفت همون خاله مهربون خوشگل خیاط... همونی که لباسای قشنگ برای عروسک و باربی دخترش می دوخت و ما عاشقش می شدیم... اره دنیا این طوریه... همین محرم پیش بود امیر رضا رو تو محرم دیدیم که اومده بود دختری نشانش کرده بود رو ببینه ولی حسودا بینشون رو بهم زدن.... هعی... اسماعیل هم پسر عموی مامان هم تا همین محرم پیش بود و زنجیر و سینه می زد... نذری می پختن و پخش می کردن... هعی... یکی یکی کم می شیم...
خدایاشکرت
یاعلی