جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

۷روز

چهارشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 17:5

سلام به همگی😍🤍خوبین؟ چه خبرها؟

از سال ۱۴۰۳ هم فقط ۷ روز مونده🙃 دیگه داریم وارد سال جدید می‌شیم😉 من خودم تصمیم دارم به امسال فکر کنم و هر چی ازش یاد گرفتم و هر چی رشد کردم رو بنویسم و بهش با دقت عمیق فکر کنم🫠 و برای سال بعد مثل همیشه برنامه بنویسم😊

امسال خیلی سال خاصیه و دیگه تکرار نمی‌شه چرا؟ چون هم شب قدر هم شروع سال نو با هم افتاده‌ن یعنی قشنگ راه رو برای بهونه آوردن برای شروع و تغییر و تحول بسته😁قشنگ موقعیت جوریه برای شروع جدید برای تغییر و تحول و برای رشد😍🤭 سال جدید قراره سال خیلی عالی و خوب و پربرکتی باشه😃🤲🏼 ان شاءالله که سال ظهور هم باشه🫡❤️‍🔥 پس دوستان تو این ۷ روز می‌شه خیلی کارها انجام داد مثل نوشتن برنامه سال جدید، خونه تکونی دلمون، فکر و بررسی سال ۱۴۰۳، مرتب کردن همه‌چیز برای سال جدید و...😍❤️

موقعیت رو از دست ندید که فرصت خیلی خوبیه😌✌🏼

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

خاله شدن

چهارشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 0:1

سلام علیکم ^_^ ببخشید کم میام چون فرصت نمی کنم :/ دوستان من خواهر بزرگ تر ندارم و خواهر کوچیکم ازم 12 سال کوچیک تره :) همیشه خاله شدن رو دوست داشتم ولی خب خودم خاله نداشتم و هر کسی خاله داشته بهش غبطه می خوردم :) یکی از دوستانم که اهل اراک بود هم وقتی بچه دار شد و الان یک پسر یک ساله داره ولی باز حس خاله شدن بهم دست نداد چون از هم دور شدیم... تا این که دوستان 11 اسفند از شدت ذوق گریه کردم چرا؟ چون خبردار شدم توت فرنگی که فراتر از دوست و خواهره داره مامان می شه *_* بچه ها خیلی حس قشنگیه خیلی حس خوبیه وقتی خبر رو شنیدم از همون لحظه تا الان از ذوق چشمام پر می شه از اشک شوق :) خیلی حس خوبیه که با توت فرنگی داریم تجربه های جدید رو امتحان می کنیم :) هر روز براشون دعا می کنم و از همین راه دور براشون انرژی مثبت می فرستم ^_^ اصلا حس خاله شدن رو قشنگ تجربه کردم... عشق خاله فداش بشه... برم خوابگاه می رم براش خرید کنم وسایل و لباس بخرم :) من ذووووووووووووووق

دوستان قرار بود بگم چرا گیر افتادم!! خخخخخ هیچی جمعه برگشتم خوابگاه ما رو مجازی کردن :/ فکر کن به زور برگردی تو راه و هوای خطرناک بعد برسی ببینی همه دارند می رن تو داری تازه میای... هیچی دیگه همه رفتن من موندم تک و تنها... فکر کن تو کل خوابگاه 5نفر بودیم و تو اتاق من تنها :) بعد زد مریض شدم بدجووووور و شرایط جوری شد نتونستم برگردم و از این طرف هوا شدیدا سرد بود و نمی تونستم برم بگردم و واااااای قسمت بد ماجرا اینه من پریود هم شدم :) قشنگ داشتم روانی می شدم... هر کاری می کردم ساعت نمی گذشت... هیچی نمی تونستم بخورم :/ خیلی بد بود... بالاخره 3شنبه از خوابگاه زدم بیرون به امید مجازی شدن و همین که رسیدم راهی که اومده بودم بسته شد و دانشگاه حضوری شد :/ قشنگ شانس با من یار بود :/ هیچی دیگه قشنگ یه هفته از شدت فشار روانی داشتم دیوونه می شدم :/ فکر کن شب ها تو اون ساختمان بزرگ تنها باشی... از اون طرف نتونستم برم پیش داداشم و ترجیح دادم تنها باشم تا سربار کسی بشم و خودم رو نگه داشتم... خیلی روزهای سختی بود... آره دوستان

خدایا شکرت یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، خاله
مبارز

مقام اول

چهارشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 12:18

سلام دوستان خوبین؟ وای یه هفته بود وبلاگ برای من نمیاورد :/ خیلی عجیب بود واقعا... دوستان تو مسابقه اول شدم ^_^ همین اول لو دادم بهتون خخخخخخخ... صبح با صدای دکتر بک کانگ هیوک بیدار شدم و ساعت 7 رسیدیم ایستگاه که سنسی اینا بیان دنبالمون... بعد یه ربع 20دقیقه اومدن و ما سوار مینی بوس شدیم :) سنسی اونجا بهم گفت از کل 1ونیم تومن پولت می تونست 900 تومنش برگرده و 600 حق مسابقه برنمی گشت فقط و من یه کوچولو نگران شدم گفتم نکنه برم دست خالی برگردم از این ور دانشگاه هم به خاطر هوا و برف نتونم برم :( هیچی رفتیم رسیدیم باشگاه بزرگ... 400تا بازیکن آورده بودن و ما تا بعد از ظهر فقط دویدیم تا بچه ها رو آماده کنیم، کوچ کنیم، کمکشون کنیم. فقط من و سونیا می دویدیم و بقیه تو پرت کردن وسایل به ما کمک می کردن :/ 10 کیلومتر دویدم فقط.... بعد حتی فرصت سرویس بهداشتی رفتن نداشتیم در این حد شلوغ بود... فقط وسطا یه نیم ساعت دراز کشیدم تا بدنم آروم بشه... از شانسم همکلاسی قدیمیم که آبجیش هم باشگاهیمه اومده بود دیدمش حالم گرفت اه :/ بگذریم... ما خواستیم بریم سرویس یهو اسم من و مت رو باهم اعلام کردند :/ گفتیم نه بابا با هم نمیفتیم و اینا... بررسی کردیم دیدیم بله پت و مت وسط میدان جنگ با هم افتادن :/ هم ناراحت شدیم هم خندیدیم به شانس گندمون... من حتی گریه کردم... هیچی دیگه رفتیم میدان شروع کردیم ضربات رو نوبتی می زدیم و دلمون نمیومد بهم ضربه بزنیم.... واااااای وسط زمین خنده امون گرفته بود افتضاااااح... هیچی دیگه بازی 0 0 کردیم و کشیدیم هانته مساوی و داورها 3تاش به من رای دادن و آخریش هم رایش برگردوند کرد رنگ من :/ و من صعود کردم بالا....

حریف بعدیم کارش خوب بود ولی قدش کوتاه بود... با دوتا اورا مواشی 6 هیچ بردمش... وای وسط کار دیدم حالم داره بد می شه قند و فشارم افتاده... یه بار افتادم زمین ولی پا شدم باز... به سختی بردمش :) کوچرم هم خیلی خوب بود... دیگه از زمین برگشتم افتادم روی زمین می گفتم یه چیز شیرین بدید بهم زووود دارم می میرم... یهو دیدم باز صدام زدن برای فینال :/ منی که فکر می کردم بازی آخرم بود و تنها کسی که 3تا حریف داشت من بودم :/ هاهاهاهاهاها برام به سختی یه شیرین عسل پیدا کردن و یه نوشابه سر کشیدم و معلوم نبود نوشابه برای کی بود خخخخخخ....

باز صدا زدن بیا برای فینال :) رفتم داخل دیدم ا حریفم همون دختریه که هی می گفت با تو میفتم با تو میفتم :) کارش خیلی خوب بود... شروع کردیم... نامرد هی من رو می برد بیرون یا جوری می زد بیفتم اخطار بگیرم... بیرون بردنی یه اورا زدم از سرش رد شد بعد برگردوندم مواشی کردم 3امتیاز گرفتم و اولین امتیازم شد :) بعدی هم باز اومد بهم حمله کنه تو یه حرکت پام رو بلند کردم زدم سرش و باز 3 امتیاز گرفتم... بازی ادامه پیدا کرد... من 4تا اخطار گرفتم و پنجمی اخراج بود :/ و 17 ثانیه مونده بود... حریفم دید که می تونه اخراجم کنه حمله کرد بهم و هلم می داد بیرون... یهو انگار پام رو یکی دیگه از پشت بلند کرد زد تو سر حریف دقیقا جایی که داشتم بیرون می رفتم... و پرچم 4تا داور رفت بالا *_* و 10 ثانیه مونده تموم بشه من 9 هیچ بردمش :) خیلی چسبیددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

بچه ها بردن من فقط برای من نبود کار خدا و کمک اهل بیت مخصوصا امام رضا و امام حسین بود ^__^ از حضرت عباس خیلی کمک گرفتم... اصلا ضربات رو می زدم انگار من نمی زدم انگار اختیار پاهام با من نبود فقط اون ها بودن که کمکم می کردن... من خودم باورم نمی شه با تکنیکی ببرم که توش حرفه ای بودم ولی می ترسیدم تمرین کنم و بزنمش ولی تو مسابقه جوری می زدم عین آب خوردن... بچه ها معامله با اهل بیت خیلی خووووووووبه... هوات رو داره +_+

آره دوستان این بود داستان مسابقه من... :)

ان شاءالله بتونم بیام داستان خوابگاه و مجازی شدن رو بنویسم خخخخخ که رفتم گیر افتادم تو خوابگاه :/ هعی

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

روز آخر

چهارشنبه یکم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 22:24

اهم اهم رسیدیم به روز آخر و فردا روز مسابقه :) خب فکر کنم طبیعیه که شدیدا هیجان و استرس داشته باشم نه؟! بیشتر از 15 روز تمرین خوب کردم زحمت کشیدم عرق ریختم و حتی دیشب در حد مرگ گریه کردم چون نمی ذاشتن برم مسابقه و می خواستن به زور به خاطر شرایط هوا بفرستن برم خوابگاه :) ولی مقاومت کردم و حتی ممکنه این دومین غیبتم باشه و باعث اذیتم بشه ^_^ فردا برد و باخت برام مهم نیست برام مثل دکتر کیم مهمه که نهایت تلاشم رو بکنم تا بعدا حسرت نخورم... راستی دکتر کیم یه شاگرد جدید بهم معرفی کرده اون بک کانگ هیوک هستش خخخخ :) سریال کد تروما عالیه و واقعا دیدنش قبل مسابقه عالی بود... فردا دیگه مهم تلاش و تمرکز و استراتژیک مهمه برام *_^ فردا از صبح تا شب مسابقه ایم بعدش بیام خونه و جمعه صبح اگر هوا و جاده خوب باشه برگردم خوابگاه :) فقط برای من دعا کنین که بتونم دست پر برگردم خوابگاه :) خدایا خودم رو بهت سپردم

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز