جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

خاله شدن

چهارشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 0:1

سلام علیکم ^_^ ببخشید کم میام چون فرصت نمی کنم :/ دوستان من خواهر بزرگ تر ندارم و خواهر کوچیکم ازم 12 سال کوچیک تره :) همیشه خاله شدن رو دوست داشتم ولی خب خودم خاله نداشتم و هر کسی خاله داشته بهش غبطه می خوردم :) یکی از دوستانم که اهل اراک بود هم وقتی بچه دار شد و الان یک پسر یک ساله داره ولی باز حس خاله شدن بهم دست نداد چون از هم دور شدیم... تا این که دوستان 11 اسفند از شدت ذوق گریه کردم چرا؟ چون خبردار شدم توت فرنگی که فراتر از دوست و خواهره داره مامان می شه *_* بچه ها خیلی حس قشنگیه خیلی حس خوبیه وقتی خبر رو شنیدم از همون لحظه تا الان از ذوق چشمام پر می شه از اشک شوق :) خیلی حس خوبیه که با توت فرنگی داریم تجربه های جدید رو امتحان می کنیم :) هر روز براشون دعا می کنم و از همین راه دور براشون انرژی مثبت می فرستم ^_^ اصلا حس خاله شدن رو قشنگ تجربه کردم... عشق خاله فداش بشه... برم خوابگاه می رم براش خرید کنم وسایل و لباس بخرم :) من ذووووووووووووووق

دوستان قرار بود بگم چرا گیر افتادم!! خخخخخ هیچی جمعه برگشتم خوابگاه ما رو مجازی کردن :/ فکر کن به زور برگردی تو راه و هوای خطرناک بعد برسی ببینی همه دارند می رن تو داری تازه میای... هیچی دیگه همه رفتن من موندم تک و تنها... فکر کن تو کل خوابگاه 5نفر بودیم و تو اتاق من تنها :) بعد زد مریض شدم بدجووووور و شرایط جوری شد نتونستم برگردم و از این طرف هوا شدیدا سرد بود و نمی تونستم برم بگردم و واااااای قسمت بد ماجرا اینه من پریود هم شدم :) قشنگ داشتم روانی می شدم... هر کاری می کردم ساعت نمی گذشت... هیچی نمی تونستم بخورم :/ خیلی بد بود... بالاخره 3شنبه از خوابگاه زدم بیرون به امید مجازی شدن و همین که رسیدم راهی که اومده بودم بسته شد و دانشگاه حضوری شد :/ قشنگ شانس با من یار بود :/ هیچی دیگه قشنگ یه هفته از شدت فشار روانی داشتم دیوونه می شدم :/ فکر کن شب ها تو اون ساختمان بزرگ تنها باشی... از اون طرف نتونستم برم پیش داداشم و ترجیح دادم تنها باشم تا سربار کسی بشم و خودم رو نگه داشتم... خیلی روزهای سختی بود... آره دوستان

خدایا شکرت یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، خاله
مبارز