جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

استاد شجاعی

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 20:52

دقیق یادم نیست از کی استاد شجاعی رو دنبال می کنم... فکر کنم حدود 5 سالی می شه که خیلی پیگیرم و بهشون گوش می دم... شاید وسط ها یه کم دور شدم ولی دوباره برگشتم... دیگه الان جز ثابت برنامه زندگیم شده... وقتی گوش می دم بهشون خیلی حس خوبی می گیرم... سخت ترین مسائل دینی یا سنگین ترین حرف ها رو بهت به راحتی می گه... تو درک می کنی و کامل متوجه می شی نه این که یه سری چیزها رو همین طوری بشنوی و رد بشی... انقدر کاربردی حرف می زنند که هر ویس یا پادکستش رو چند بار گوش می دم و هر سری بیشتر یاد می گیرم.... امروز کنترل خشمشون رو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن.... خیلی خوووووبه... حتی ازشون برنامه رایگان گرفتم و یه کمش رو انجام دادم ولی کامل نیست ولی خب عالیه... ببین تاثیرش انقدر روی زندگیم مثبت بوده که از نظر روحی دارم خیلی بهتر می شم و دارم رشد می کنم... بدون تعارف با عیب هام روبرو شدم ولی دارم خودسازی می کنم :) حرف های استاد در عین حال که بیدارت می کنه و بهت تلنگر می زنه رهات نمی کنه بلکه کمکت می کنه راه رو پیدا کنی و همراهت هست... آرشیوشون دسته بندی شده است و می تونی با موضوع خاصی شروع کنی... هر روز کانال رو دنبال کنی انگیزه می گیری... پیشنهاد ویژه می کنم گوش بدید حتما و باید بگم باهاش مدتی زندگی کنین تغییر مثبت رو خواهید دید ^_^ فرصت کنم درباره دوره یک ساله عادت هم بنویسم براتون :)

خدایاشکرت

یاحیدر کرار

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز

نوشتن

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 21:48

دیروز رسیدم خونه... وقتی رسیدم اتاقم رو با وسایل هام رو مرتب کردم که نمونه بعدا اذیت کنه... یه کم سریال نگاه کردم بعدش دیدم خیلی خسته ام که زود خوابیدم... شب کابوس دیدم خیلی ترسیدم... همیشه بعد اومدن از جایی و خوابیدن تو اتاقم خواب بد وحشتناک دیدم... امروز هم تا 12 خوابیدم... واقعا خسته بودم و وقتی بیدار شدم بدنم عین مریض ها خیلی درد می کرد... ولی خب دیگه خودم رو به زور بیدار نگه داشتم... مامان اومد و یه کم بهش کمک کردم و اومدم اتاقم رو منظم کردم و بعد نشستم هر چی کار و مسئولیت و دوره و کتاب و برنامه عقب افتاده داشتم رو نوشتم تا ذهنم تخلیه بشه... نزدیک 50 تا کار داشتم :) خیلی زیاده ولی خب قراره اولویت بندی کنم و حتی ممکنه 1 سال طول بکشه شاید بیشتر ولی مهم اینه طبق برنامه و رسالتم جلو برم... ممکنه حتی بعضی کارها رو اصلا انجام ندم چون به هدف و برنامه ام نخوره... چون باشگاهم داره بسته می شه به این فکر افتادم که برم رشته دیگه تو این 2 سال یه رشته جدید تجربه کنم... البته این بستگی به این داره بتونم تو خوابگاه باشگاه خوب و نزدیک پیدا کنم... رشته تیراندازی گرم توجهم رو جلب کرده... حس می کنم نیاز دارم به همچین رشته ای تا تمرکزم رو تقویت کنم :) الان می رم کارهام رو اولویت بندی کنم و شروع به انجامشون کنم... خبرنویسی رو انجام دادم اعتماد به نفسم اومد بالا ^_^... ترس و استرسم کمتر شده خداروشکر و نباید بذارم بدتر بشه... فردا باید برم آرایشگاه و ابروهام رو تمیز کنم... شنبه هم می رم جشن عقد دوستم میحا :) تا شروع دانشگاه باید همه چیز رو جمع و جور کنم... عادت هام رو انجام بدم و گزارش بفرستم... گوشیم رو بعد از ظهر ریختم تو لپ تاپ و لپ تاپ رو هم یه کمش رو ریختم هارد... باید لپ تاپ رو هم ببرم ویندوز عوض کنند تا یه کم بهتر بشه... برای 3ماه پاییز بتونم یه برنامه ریزی عالی داشته باشم خیلی خوب می شه...

خب دوستان برم بسم الله که کارهام رو شروع کنم

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

مسئولیت

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 4:39

آدمی هستم که وقتی بیکار می‌مونم احساس پوچی و بدی بهم دست می‌ده و همین اذیتم می‌کنه... به خاطر همین دوست دارم برم دنبال مفید بودن و یاد گرفتن و کار کردن... تا ۴ترم پیش من زیاد کار نداشتم یعنی میدانی نبود که خودم رو ثابت کنم ولی امسال از این ترم واقعا حجم کارهام خیلی زیاده شده... چند تا مسئولیت رو باهم گردن گرفتم و از این ترم هم کارورزی داریم و رسما دارم خودم رو به فنا می‌دم😅... یعنی فردا امتحان آخر رو دادم و برگشتم خونه باید یه روز استراحت کنم و بعدش بشینم تموم مسئولیت‌ها و کارها و برنامه‌هام رو بنویسم🙃 حتی کارهای عقب‌افتاده که از قبل دارم... این‌ها رو بعد نوشتن تقسیم‌بند و اولویت‌بندی کنم و بعد برنامه‌ریزی کنم...

من یه مشکلی که دارم اینه که گرگ تنبلی هم دارم و این‌دقیقا تناقض در شخصیت منه... ریشه این رو هم پیدا کردم و فهمیدم که کمال‌گرایی و ترس از اشتباه و نداشتن اعتماد به نفس و نداشتن برنامه خواب مناسب و خیلی چیزهای دیگه‌ست که این چندتا اصلی هستن... همین‌ها باعث می‌شن استرس بگیرم و از همه‌چیز فرار کنم...این‌طوری زندگی برام سخت می‌شه و نمی‌تونم کاری انجام بدم یا کارهام خیلی بی‌کیفیت می‌شه... پس من باید یه برنامه‌ریزی درست و حسابی داشته باشم تا نذارم دوباره دچار رکود و استرس شدید مثل چند روز قبل بشم... زندگی راحت هیچ‌وقت نیست و من باید جهادی کار و زندگی کنم تا بتونم موفق باشم و در آینده حسرتی نخورم و جوونیم حیف نشه... همیشه می‌گم فردا خواهر کوچیکم یا بچه‌م ازم درباره این دوران و گذشته و سوابق من پرسید بهش چی بگم؟ دست پر خواهم بود یا یه مشت تجربه شکست خورده دارم؟

یه تصمیمی که دارم اینه که از این به بعد آدم عمیق‌تری بشم نه آدم سطحی که فقط ظاهرا خوبه و بلده و عملا طبل تو خالیه... می‌خوام هر مهارتی دارم یا اطلاعاتم رو عمیق کنم و ازشون استفاده کنم... چندین دوره دارم که گوش ندادم بهشون و باید یه فکری به حال اون‌ها بکنم تا بتونم خودم رو عمیق کنم نه سطحی🫠

فعلا برم بخوابم که فردا صبح امتحان رو مرور کنم بعد برم جلسه کنگره شهدا و بعدش ناهار و امتحان و بعدش خداحافظی از خوابگاه و گردش و خونه استراحت😊😁

خدایاشکرت

یاعلی🩵

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

خوش اومدی

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 23:14

امروز بعد ۱۰سال دوباره یه حسی رو تجربه کردم... حسی که عجیب بود برام و حتی خواب رو هم ازم گرفته بود... من امتحان رو خراب کرده بودم و نباید انقدر حالم خوب می‌بود نباید انقدر دلشوره بی‌دلیل داشته باشم... تا این که بعد یه کم دیگه آروم شدم و حتی راحت خوابیدم... ولی وقتی پیام توت‌فرنگی رو دیدم فهمیدم پسر کوچولوش همون ساعت‌ها به دنیا اومده🥹😍من این‌طوری بودم که دل به دل راه نداره دلم به دلش وجودم به وجودش بسته‌ست... من و توت‌فرنگی یک روحیم در دو بدن🥹حالا حتی پسرش هم جز زندگیم شده... منی که هر بار لباس نی‌نی می‌دیدم ذوق‌مرگ می‌شدم می‌گفتم صدرا این رو بپوشه خوشگل می‌شه... امروز ۹ شهریور ۱۴۰۴ خاله شدم و خاله شدنم مبارک🥹😍❤️🤗

صدرا خاله خوش اومدی به دنیا🩵 خاله فدات بشه

یاعلی

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

فردا

چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 0:50

امروز رفتیم باشگاه آش دوغ دورهم خوردیم... بعدش رفتم بازار حسابی خرید کردم... هیجان و استرس دارم... فردا با بابام ساعت 7 7ونیم برم ترمینال... ماشین و مسافر باشه که برم زود برسم محل حرکت... فقط ببینم سوار اتوبوس شدم و خیالم راحت بشه... خیلی نگرانم... خدا کنه اذیت نشم از جهت رسیدن به موقع... همه چیز رو برداشتم... یه چمدون پر و دوتا کوله برداشتم... استرس دارم ولی می ارزه وقتی قراره امام رضا رو ببینم :)

یاعلی خداروشکر

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

استرس

دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:41

وای ساعت حرکتم عوض شد و دو سه ساعت کشیدن این ورتر... من می خواستم صبح 4شنبه دربیام دیگه 3شنبه نرم و امروز هم نرفتم وسایلی که باید بخرم رو بخرم... مامان که کل خونه رو به هم ریخته... فرش های اتاق رو شست دستش درد نکنه... کشوهای اتاقم داغون شده بود دادیم نجار تعمیر کنه... یعنی شیر تو شیری شده هااااا... خدایااااا... استرس گرفتم نکنه برسونم... کل کارها و برنامه هام عقب افتاده اتاقم هیچی توش نیست چمدون رو بستم یعنی قشنگ همه چی پیچیده بهم... خدا و امام رضا خودش کمک کنه بهم تا راحت برم برسم اونجا... هعی...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

نگرانی

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:15

ذوق و هیجان با نگرانی کل وجود و زندگیم رو گرفته :) صبح نرفتم باشگاه چون واقعا تنبلیم میومد... دوستام گفتن عصر می رن بیرون ولی من نرفتم باهاشون... چون هم خیلی کار داشتم و باید انجامشون می دادم هم حوصله اشون رو نداشتم چون دیدنشون باعث می شه انرژیم تخلیه بشه همه اش حرف های تکراری و غیبت... موندم خونه و کارهام رو انجام دادم الان احساس سبکی و راحتی دارم خداروشکر... فقط باید برم چمدون رو از طبقه بالا بیارم دیگه از امشب جمع کنم وسایل ها رو تا کم و کسری نداشته باشم... واقعا هیجان دارم... فقط استرس رفتن به استان محل تحصیل و موندن و حرکتم دارم... یه کم هم از گرمای راه می ترسم که اذیتم کنه و مریض بشم... اشکالی نداره همه چیزم فدای امام رضام ^_^... از دوستای قدیمی وبلاگم خبری نیست... بقیه نیستن... بیاین بابا سر بزنین دلم براتون تنگ شده... الان برم یه کم کار انجام بدم بعد برم دوش بگیرم سبک بشم... خیره ان شاءالله

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

مشهد

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:11

فکر کن اولین باره داری می ری مشهد، خیلی حس عجیبیه... همیشه این آرزو رو داشتم... حالا که دوره مشهد قبول شدم و تا حرم رو ندیدم باور نمی کنم... مامانم راضیه ولی ته دلش نگرانه.... بابام زیاد راضی نیست می گه خطرناکه... وضعیت کشور حساسه ممکنه دوباره جنگ بشه نرو... نگرانن... ببین من کاملا حق می دم که نگران باشن بالاخره هم دوره هم شرایط کشور متفاوته هم دوره طولانیه و یه ماهه تقریبا... فکرشون می مونه... من کاملا درکشون می کنم...

ولی می گم من الان تو این شرایط که هیچی معلوم نیست بشینم خونه و نرم مشهد یعنی فردا هم امام زمان چیزی بخواد باید بهونه بیارم... من چرا باید بترسم وقتی هیچی قطعی نیست... درسته شرایط خاصه حتی من هم آدمم می ترسم و اونقدر پاک نیستم که بگم ترسی از مرگ و شهادت ندارم بالاخره من هم آدم عادی م ولی فکر کن امام رضا بطلبه ولی تو نری... نماز رهبری نذاشتن برم فلان جا نذاشتن برم همه ش نگرانن... ولی خب منم نمی خوام فردا حسرت و پشیمونی بمونه... من وقتی الان لبیک نگم به مولام به اهل بیت پس فردا نباید ادعا کنم انقدر پابند امام زمانم... من هیچ وقت منکر نگرانی خانواده و شرایط سخت نیستم ولی بالاخره حرم رفتن شوخی نیست... هعی... شاید یکی بگه عقل نداری دیوونه ای!! آره من دیوونه ام ولی عاشق اهل بیتم چون من نوکر گناهکار روسیاه رو همیشه خریدن... مدیونشونم...

بابام می گه نرو بمون خودمون بعدا می ریم مشهد... گفتم پدر من شما تا دو سال پیش کنکور من رو بهونه کردین... بعدش عروسی داداشم و الان هم باز بهونه دارین... این طوری باشه شما حتی نمی ذارین من شوهر کنم و حتی قرار نیست برم بیرون از شهر و استان... ترس هست شرایط سخت هست ولی خدا هم هست ^_^

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز

استرس

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 0:0

استرس تموم وجودم رو گرفته... دوره ای که فکر می کردم قبول نشدم و ناامید شده بودم، امروز صبح بیدار شدم دیدم نوشته شما قبول شدین :) قرار بود مشهد برگزار بشه یک ماهه و قسمت دومش ده روزه در جای دیگه، به خاطر جنگ لعنتی برنامه ها به هم ریخته و مکانش معلوم نیست دقیق... ممکنه همون مشهد باشه یا بریم تهران ان شاءالله... کل دوره سی روزه است... یعنی من قشنگ برنامه ام رو مبنی بر این که قبول نشدم ریختم و دوره خریدم... واقعا برام سخت شد.... این همه حجم کار ریختم سرم و موندم چیکار کنم که این هم اضافه شد :/ خیلی خیلی خوشحالم و هیجان و ذوق رفتن به دوره رو دارم ولی از این ور خیلی استرس برنامه هام و دوری رو دارم... باشگاهم می مونه کلا... نه می تونم برم بدن سازی نمی تونم برم کاراته... کتاب و دوره هام مخصوصا دوره تاریخ سیاسیم و عکاسی می مونه... واااااای مغزم... انگار دارم تیکه تیکه می شم... خیر سرم خواستم این ماه پول پس انداز کنم و حال کنم با خودم... ببین خیلی دوست دارم مشهد باشه ولی از اون ور دوست دارم با خانواده برای اولین بار برم مشهد... ناشکری نمی کنمااااا فقط محتویات مغزم رو می نویسم تا کمی به خودم نظم بدم... با وجود این همه کار واقعا کارم سخته... موندم چه کنم.... امشب شاید نخوابم یا خیلی دیر بخوابم... کارهای عقب افتاده م رو تا جایی که بتونم می رسونم... کمی ذهنم رو خلوت کنم خوبه...!!! دعا کنین برام... من تسلیمم هر چی خدا بخواد ان شاءالله

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

مشکل

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:43

مشکل بعضی ها با مستقل شدنم رو نمی فهمم... پست سنجاق شده ام رو هر کسی میاد یه جوری حرف می زنه انگار دارم با پول اینا زندگی می کنم... مشکلتون چیه؟ مستقل شدن یه دختر باعث می شه شما نگران بشی؟ دردت چیه؟... یکی میاد می گه تو نمی تونی برنامه ات خیلی رویاییه... من با عقلم با برنامه می رم جلو... یکی به پول من گیر می ده... داداش پول خودمه... با حقوق خودم هر کاری بخوام انجام می دم... دوست دارم مستقل بشم از هر جهت... کسی هم جلوم رو نمی تونه بگیره... بعضی ها مستقل شدن رو خیلی بد فهمیدن... من الان خیلی قسمت ها مستقلم... از بابام از وقتی قبول شدم پول نگرفتم... از بقیه هم پول نگرفتم... خودم واسه خودم کتاب و دوره می خرم... واسه خودم هر چی لازمه و دوست دارم می خرم... فکر نکنین با مستقل شدن می شم دختری که میفته دست پسرا و میشه دستمالی... نه داداش اشتباه از ذهن معیوب و عقب افتاده بعضیاست که وقتی کسی با انگیزه و ذوق برنامه می نویسه میای می زنی تو ذوقش مسخره می کنی... داداش سرت تو زندگی خودت باشه اوکی؟

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز

شروع

سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 23:20

بله دوستان امروز جلسه اول کلاس زبان رو شروع کردم *_* وای ذوق و هیجان دارم شدیدا :) الان برنامه هام رو انجام می دم می رم مطالب و جلسات رو بخونم که روی هم تلنبار نشه ^_^

امروز آبجیم با بابام رفت باغ... مامان عصر بیدار شد گفت دلم گرفته بریم پیاده روی و رفتیم گشتیم... داشتم می رسیدم خونه یهو دخترعمه ام زنگ زد کجایی؟ گفتم بیرونم دارم می رم خونه چطور؟ گفت پا شو بیا پیش ما بریم بگردیم :) هیچی خودم رو رسوندم بهشون... شهر انقدر شلوغ بود حالا جا برای ماشین نبود و ترافیک بود هیچ جا برای رفت و آمد آدم ها نبود... با هم رفتیم فست فودی همیشگی و سیب زمینی ساده سفارش دادیم و خوردیم :) خیلی چسبید... خیلی وقت بود سیب زمینی دلم می خواست و هی می گفتیم باهم بریم بیرون و نمی شد ولی امروز خدا جوری برنامه رو چید که اصلا هنگ بودم تا الان خخخخخ.... می خوام یه کم کتاب بخونم سریال ببینم ( سریال رو ترک کردم ولی چندتا سریال مخصوص دارم برای انرژی و انگیزه گرفتن ) بعد برم سراغ شروع زبان انگلیسی...

خدایاشکرت

یاعلی 😘😘😘

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

تدی

دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 1:33

تدی خوشگلم رسید بچه ها :) گفته بودم برای من ببافند انقدر خوشجله... همیشه عروسک مستربین رو دوست داشتم و الان دیگه دارمش... البته هیچی عروسک سنجد من نمی شه... امروز بالاخره کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کردم *_* حالا ادمین ثبت نام سین بزنه بعد کتابش رو سفارش بدم که دیگه شروع کنیم... اتفاقا دفتر جدید خریدم برای نوشتن جزوه و تمرینات :) راستی دفتر شکرگزاری که عید سفارش داده بودم رسید... من ذووووق... جلدش جالبه ولی نیاز به درست کردن داره و داخلش یه دفترچه ساده بدون خطه برای نوشتن هر روز جملات شکرگزاری و مثبت :) عاشقش شدم واقعا :) امروز روز خیلی قشنگی بود... هم عید فطر اومده هم بسته هام رسیدن... مرسی خدا بابت همه چیز :) 4روز موند تا خوابگاه... ذوق دارم برم سر کلاس درس بشینم... دلم برای خنده های اتاقمون تنگ شده... دلم خواب های اتاق و کلاس رو می خواد.... خخخخخخخخ.... برم یه کتاب بخونم و بخوابم که خیلی خسته م... دیگه ماه رمضون نیست تا صبح بیدار بمونم و تا ظهر بخوابم خخخخخخ.... به قول مامانم دوران بزن در رو گذشته بخوابی لگد می خوری خخخخخخخ شبتون به خیر و عیدتون حسابی مبارک

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

روز اول

شنبه نهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 23:22

دیشب افتادم دنبال کلاس و کتاب زبان انگلیسی :) بالاخره یه کلاس پیدا کردم که پیام دادم جواب بدن ببینم چیکار می شه کرد :) 90% برنامه ریخته شده رو انجام دادم ^_^ زبان دانشگاهم رو خوندم یه دور و باید باز مرور کنم و البته درس2 هم یاد بگیرم... کتاب زبان خودم رو خوندم و مرور کردم و تمرینات رو ریز به ریز حل و تحلیل کردم... رفتم بیرون دور زدم قدم زدم تا هوام عوض بشه... پیام هام رو جواب دادم... کانال هام رو بایگانی کردم تا حواسم رو پرت نکنه... دوره دیدم و کارهام رو انجام دادم ^_^ آخرین قسمت سریالم اومده ببینم تموم می شه ولی دلم می گیره... افکارم به هم ریخته ست ولی برگردم خوابگاه مشغول می شم و کم تر فکر می کنم... هر چقدر بیکارتر فکرت درگیرتر و هر چی پرکارتر فکرت راحت تر... باز هم میام

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

وقت خالی

پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 21:7

از وقتی سریال دیدن رو گذاشتم کنار خیلی وقتم خالی می‌شه، چند روز پیش هم هر چی کانال اضافی داشتم از هر جا پاک کردم...🙃 خداروشکر اینستا هم ندارم که بره روی اعصابم و امروز از روبیکا که استفاده‌ای نمی‌کردم حساب کاربریم رو پاک کردم😎... خیلی وقتم خالی می‌شه موندم چی‌کار کنم😅 هر کاری می‌کنم باز هم وقت اضافی دارم... احتمالا زبان کره‌ای یا انگلیسی رو شروع کنم که وقتم رو پر کنه... البته خیلی بی‌نظم و بی‌برنامه شدم باید یه فکری به حال خودم بکنم چون با این برنامه‌های موقتی فقط وقت و جوونیم تلف می‌شه🫠....ببینم چه می‌شه کرد... تصمیمی گرفتم میام این‌جا بنویسم هر روز😍😋

خدایاشکرت

یاعلی🌹🤍🫧🪻

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

به به

شنبه دوم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 15:56

به به سال جدید اومده... به به سال جدیدمون با شب های قدر با هم شده... یعنی قشنگ آدم با برنامه ریزی خدا حال می کنه... سال نوتون مبارک گل های خدا ^_^ شهادت باباعلی رو هم تسلیت می گم... تو این شب های قدر ما رو فراموش نکنین و حسابی برای هم دیگه دعا کنیم که بهترین فرصته...

یکی از تصمیم های سال جدیدم نوشتن وبلاگم مثل سابقه :) راستش خیلی دور شدم و هی می گم میام می نویسم ولی باز نمی شه انگار حسش نیست انگیزه ندارم نمی دونم چرا :/ ولی باید بنویسم چون نوشتنی حال خودم هم خوبه...

برنامه نوشتین؟ من هم برای شب قدر نوشتم هم برای سال نو نوشتم واقعا برنامه عالی نوشتم... ان شاءالله بتونم بهش عمل کنم...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

۷روز

چهارشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 17:5

سلام به همگی😍🤍خوبین؟ چه خبرها؟

از سال ۱۴۰۳ هم فقط ۷ روز مونده🙃 دیگه داریم وارد سال جدید می‌شیم😉 من خودم تصمیم دارم به امسال فکر کنم و هر چی ازش یاد گرفتم و هر چی رشد کردم رو بنویسم و بهش با دقت عمیق فکر کنم🫠 و برای سال بعد مثل همیشه برنامه بنویسم😊

امسال خیلی سال خاصیه و دیگه تکرار نمی‌شه چرا؟ چون هم شب قدر هم شروع سال نو با هم افتاده‌ن یعنی قشنگ راه رو برای بهونه آوردن برای شروع و تغییر و تحول بسته😁قشنگ موقعیت جوریه برای شروع جدید برای تغییر و تحول و برای رشد😍🤭 سال جدید قراره سال خیلی عالی و خوب و پربرکتی باشه😃🤲🏼 ان شاءالله که سال ظهور هم باشه🫡❤️‍🔥 پس دوستان تو این ۷ روز می‌شه خیلی کارها انجام داد مثل نوشتن برنامه سال جدید، خونه تکونی دلمون، فکر و بررسی سال ۱۴۰۳، مرتب کردن همه‌چیز برای سال جدید و...😍❤️

موقعیت رو از دست ندید که فرصت خیلی خوبیه😌✌🏼

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

خاله شدن

چهارشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 0:1

سلام علیکم ^_^ ببخشید کم میام چون فرصت نمی کنم :/ دوستان من خواهر بزرگ تر ندارم و خواهر کوچیکم ازم 12 سال کوچیک تره :) همیشه خاله شدن رو دوست داشتم ولی خب خودم خاله نداشتم و هر کسی خاله داشته بهش غبطه می خوردم :) یکی از دوستانم که اهل اراک بود هم وقتی بچه دار شد و الان یک پسر یک ساله داره ولی باز حس خاله شدن بهم دست نداد چون از هم دور شدیم... تا این که دوستان 11 اسفند از شدت ذوق گریه کردم چرا؟ چون خبردار شدم توت فرنگی که فراتر از دوست و خواهره داره مامان می شه *_* بچه ها خیلی حس قشنگیه خیلی حس خوبیه وقتی خبر رو شنیدم از همون لحظه تا الان از ذوق چشمام پر می شه از اشک شوق :) خیلی حس خوبیه که با توت فرنگی داریم تجربه های جدید رو امتحان می کنیم :) هر روز براشون دعا می کنم و از همین راه دور براشون انرژی مثبت می فرستم ^_^ اصلا حس خاله شدن رو قشنگ تجربه کردم... عشق خاله فداش بشه... برم خوابگاه می رم براش خرید کنم وسایل و لباس بخرم :) من ذووووووووووووووق

دوستان قرار بود بگم چرا گیر افتادم!! خخخخخ هیچی جمعه برگشتم خوابگاه ما رو مجازی کردن :/ فکر کن به زور برگردی تو راه و هوای خطرناک بعد برسی ببینی همه دارند می رن تو داری تازه میای... هیچی دیگه همه رفتن من موندم تک و تنها... فکر کن تو کل خوابگاه 5نفر بودیم و تو اتاق من تنها :) بعد زد مریض شدم بدجووووور و شرایط جوری شد نتونستم برگردم و از این طرف هوا شدیدا سرد بود و نمی تونستم برم بگردم و واااااای قسمت بد ماجرا اینه من پریود هم شدم :) قشنگ داشتم روانی می شدم... هر کاری می کردم ساعت نمی گذشت... هیچی نمی تونستم بخورم :/ خیلی بد بود... بالاخره 3شنبه از خوابگاه زدم بیرون به امید مجازی شدن و همین که رسیدم راهی که اومده بودم بسته شد و دانشگاه حضوری شد :/ قشنگ شانس با من یار بود :/ هیچی دیگه قشنگ یه هفته از شدت فشار روانی داشتم دیوونه می شدم :/ فکر کن شب ها تو اون ساختمان بزرگ تنها باشی... از اون طرف نتونستم برم پیش داداشم و ترجیح دادم تنها باشم تا سربار کسی بشم و خودم رو نگه داشتم... خیلی روزهای سختی بود... آره دوستان

خدایا شکرت یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، خاله
مبارز

برنامه ریزی

شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳ ، ساعت 21:59

وقتی برای زندگیت برنامه نریزی، شیطان و بقیه برات برنامه ریزی می کنند :) این جمله رو خیلی دوست دارم... هم جمله درستیه هم تجربه اش کردم... چند روز بود بدون برنامه می رفتم جلو و راستش بدجور پام لغزید :/ ولی خب آدمی نیستم یه جا بمونم و بشینم گریه کنم و به قول داداش رضا گریه کن اما گام بردار ^_^ امروز روز خیلی قشنگیه :) دلیل خاصی نداره یعنی نیازی نیست برای خوب بودن دلیل خاصی داشت :) ناهار خوشمزه پختم یه کتاب جدید تموم کردم ظرف شستم خونه رو مرتب کردم به برنامه هام عمل کردم *_* حالا مونده سخنرانی شنود رو گوش بدم و سخنرانی مهندسی آرزوها هم دقیق و با تمرکز یاد بگیرمش :)

راستی قبل تغییر تغییر کن ^_*

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

سلام

شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳ ، ساعت 23:41

سلام علیکم :) خوبین؟ ببخشید نبودم... به خاطر یه سری شرایط که اومدنم به صلاح نبود، رفتم که یه کم به خودم برسم بیام :) ولی دیگه اومدم... راستی عیدتون مبارک هم ماه شعبان اومده هم تولد امام حسین قشنگمه :) به به عجب روزی اون هم 14 بهمن خخخخخ 14 ^__^ بگذریم... خب دوستان دیگه اومدم که بمونم

مرسی از عزیزم فاطمه جون که پیگیرم بود و منتظرم بود برگردم :) خدا توفیق بده بیام یه پست از ترم3 بذارم براتون که وبلاگم این طوری نمونه و دوباره جون تازه بگیره :)

دوستون دارم یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز

برمی‌گردم

شنبه بیست و دوم دی ۱۴۰۳ ، ساعت 3:59

🙃انگار این جا کسی منتظرم نیست... ازم خبر نمی‌گیرین🥲هعی...

ان شاءالله بعد امتحانات ترم۳ برمی‌گردم... به قول خودمون رفتم نفسی تازه کنم برگردم😉یاعلی

برچسب‌ها: تغییر
مبارز

بیست و یک

دوشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۳ ، ساعت 22:38

سلام بیست و یک عزیزم😍🎂 خوش اومدی عزیزکم😍🎈چقدر خوشحالم که با هم رفیق شدیم و قراره یه سال با هم زندگی کنیم با هم روزهای سخت و شیرین طی کنیم🤭تولدمون مبارک🥳 تازه به دنیا اومدیم😌🎊مبارکههههه

خب خب بعد جشن ولادت حضرت زینب بریم برنامه بنویسیم برنامه رو تیک بزنیم و برای ۱ سال تغییر و رشد و تحول برنامه بریزیم🤩🎉

خدایاشکرت

یاعلی ^__^

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر، تولد
مبارز

بیست سالگی

دوشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۳ ، ساعت 2:13

خداحافظ ۲۰سالگی🙂✨️ برو که خیلی اذیت شدی برو که به آرامش برسی🥲بمیرم برات که سال سخت ولی پر از تجربه داشتی... سالی بود که کل زخم‌های کودکی و روحیت سر باز کردن و زندگیت رو تلخ کردن... سالی بود که مستقل شدی و فهمیدی همیشه تنهایی... سالی که حفره‌هات انقدر زیاد شدن که خودت رو گم کردی... سالی که پر از تجربه‌های ارزشمند بود ولی تو الان یه بزرگ سال جوان یک ساله هستی که عاقل‌تر شدی😍🎈تو فهمیدی زخم داری، حفره داری ولی ‌کنارش خودت و خدا و اهل‌بیت و شهدا رو داری🤭🎉 تو فهمیدی در تنهاترین شرایط می‌تونی قوی باشی🥹😌... در سخت‌ترین شرایط بعضی دوست‌هات باهات بودن مثل توت‌فرنگی که بدون قضاوت به حرف‌هات گوش داده🤩درکت کرده، مثل مت که هوات رو داشته و برات روزها و خاطره‌های قشنگ ساخت و رفت شهر دیگه🙂۲۰ سالگی پر از خنده و گریه بود... خنده‌های پر از دلیل، گریه های خوشحالی و ناراحتی🫢... ۲۰ سالگی عین نوزادی بود که تازه به دنیا اومده بودی و به خاطر روبرو شدن با حجم زیادی از درد و سخت و تنهایی و دنیای جدید ترسیده بودی و شوکه شده بودی و یواش یواش قدم به قدم یاد گرفتی چطوری راه بری، حرف بزنی😍آره ۲۰سالگی عزیزم ممنونم که تا الان باهام بودی و از الان به بعد می‌تونی شب‌ها راحت بخوابی و رسالتت رو تموم کردی و من باید برم به ۲۱ سالگی سلام بدم که یه وقت فکر نکنه بهش بی‌توجهم یا دوستش ندارم😁می‌دونی که ۲۱ بهم گفته امسال سال ترکوندن و رشد و تغییر اساسیه😃راستی ۲۰ سالگی‌جان تو معلم شدی و معلم بودی برام☺️ هم معلم رسمی هم معلم غیررسمی😝راستی راستی دیروز ۱۳آبان تولد دکترکیم هم بود🤭 ای بابا آبان چه پر برکته😜

خب ۲۰ سالگی تا مرور دیگر خداحافظ🥺🤍🤗

خدایاشکرت

یاعلی ^__^

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر، تولد
مبارز

برنامه‌ریزی

شنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۳ ، ساعت 2:22

دوستان عزیزم سلام😌حالتون؟ احوالتون؟ خب من چند روز نبودم چون خیلی ذهنم به‌هم ریخته بود و از نظر روحی زیاد اوکی نبودم البته الان هم یه کم پنچرم🤭💔 اومدم بگم عزیزان من برنامه‌ریزی کردم برای کارهام، نوشتم باید چی کار کنم و از این به بعد مرتب میام پیشتون🫡دیگه این جا خالی بمونه خودم اذیت می‌شم😕

پس ان شاءالله فردا که شنبه‌ست یه شروع هفته طوفانی خواهیم داشت😎به به😊

راستی امروز ۱۲ آبان تولد توت‌فرنگی بهترین رفیقمه😌🥳تولد تولد تولد تولدت مبارک🥳😍بیا شمع‌ها رو فوت کن که صدسال زنده باشی🎂🎂🍫🍫🎉🎈🎈✨️✨️🧨🧨🎊🎊انقدر خوشحالم... ان شاءالله فردا یه پست مجزا می‌ذارم براش🤩🩵

خب برم بخوابم... فردا دوتا ارائه خواهم داشت...

خدایاشکرت

یاعلی ^__^

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

شلوغ

دوشنبه هفتم آبان ۱۴۰۳ ، ساعت 2:30

کلاس‌ها انقدر پشت‌سر هم یا خیلی بی‌نظم افتادن و فشار روم هست که فرصت نمی‌کنم بیام بنویسم😮‍💨 ولی خداروشکر از استادها راضیم واقعا محتوای خوبی یاد می‌دن ولی من یه مشکلی دارم و مشکلم اینه که ذهنم گنجایش این همه حجم از اطلاعات عالی رو نداره و نمی‌تونم هضمش کنم... فکر کن انقدر مطالب خوب که چند سال منتظرش بودم رو دارم یاد می‌گیرم ولی زیادی عمیقن بعد تا تو میای به خودت بیای یا تحلیل کنی و یاد بگیری دوباره هفته بعد و جلسه بعدی میاد و تو دوباره اطلاعات جدید میاد🥲 و نمی‌خوام مطالب مفید و تجربه‌های قشنگ و استادها رو از دست بدم و کم بیارم... انگاری هر هفته هر درس هر جلسه یه بشکه بزرگ نفت اطلاعات می‌ریزن تو سطل کوچیک ذهنم و سرریزش می‌شه هی می‌نویسم هی می‌نویسم ولی انگار دارم از دستشون می‌دم🙃 این یه کم کلافه کننده‌ست برام🤯برم بخوابم

خدایاشکرت

^_^

برچسب‌ها: تغییر
مبارز