جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

23 تمام

دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 0:34

18 دی 1397 بود... اولین روزی که کلاس کاراته شروع شد... سال 97 روزهایی بود برام پر از درد و تاریکی و پوچی و غم... انقدر برام سخت بود که خودکشی از ذهنم دور نمی شد و همیشه افسرده بودم... تازه تقریبا 9 ماه می شد پدربزرگم رو از دست داده بودم... مدرسه هم خوشم نمیومد چون معلم و هم کلاسی ها باعث حس کمبود بهم می دادن و من هم دختری درونگرا که پر از غم و غصه بود... همیشه سعی می کردم فرار کنم ولی نمی شد... گفتن کلاس کاراته هست... منم عاشق و طرفدار رزمی... رفتیم... کلاس شروع شد... به مرور نه تنها از کلاس خسته نمی شدم بلکه عاشق تر می شدم... تو کاراته بهم توجه شد... شنیده شدم تعریف شنیدم... تشویق شدم... دیده شدم :)... من خیلی سختی کشیدم تو باشگاه چون شدیدا بدنم ضعیف بود ولی با این وجود کلاس رو ول نکردم و قوی تر ادامه دادم... من از یه جا به بعد شخصیتم فرق کرد... ارتباطم با بقیه بیشتر شد... یواش یواش معنا داشت به زندگیم برمی گشت... آره من فقط نیاز داشتم دیده بشم... تا شد سال 98 که سال تحول اصلیم هست... البته تولد تحولم 19 شهریور بود ولی پست نذاشتم مخصوصا با تولد حضرت محمد و امام صادق یکی بود :)... بعد اون من دیگه عوض شدم... انقدر تغییر کرده بودم که خیلی ها فهمیدن... از آدم شدیدا درونگرا به آدم شاد و برونگرا تبدیل شدم ^_^ من فرصت بروز دادن خودم رو پیدا کردم... کرونا اومد باشگاه تعطیل شد ولی بعدش باز شد و رفتیم تا الان... باشگاه مکان امن من برای خودم بودن بود... من زمان کنکور فرار می کردم به باشگاه... باشگاه دنیای دیگه داشت... باشگاه پناهگاه من بود برای فرار از همه... رفتم دانشگاه... چقدر بی قراری باشگاه رو کردم... گفتن عادی می شه ولی نشد... هر وقت اومدم خونه به عشق باشگاه اومدم که برم فقط اونجا هیجاناتم رو تخلیه کنم ولی الان دیگه ندارمش... باشگاه مکان ساده نبود بلکه یه شخص مهم از زندگیم بود... دیدی عزیزی رو از دست بدی چقدر سخته و تو یه مدت دنبالش می گردی؟ آره منم الان این طوریم انگار یکی از زندگیم رفته... یکی که دیگه نمی تونم باهاش باشم و هر وقت خواستم برم پیشش... به قول میحا رفتنی می ره ولی بعدش دلتنگی و غصه میاد... ورزش قسمت جدانشدنی زندگی منه و خواهد بود ولی باشگاه ولایت کاراته یه چیز دیگه بود... ما خانواده بودیم... شنبه کیک تولد گرفتم برای سنسی... 1شنبه صبح بعد انتخاب واحد با میحا رفتیم بازار کادو گرفتیم برای سنسی... بعد رفتیم باشگاه جشن گرفتیم... سنسی انتظار این شادی رو نداشت چون آخرین جلسه بود... جشن گرفتیم خوشحالی کردیم ولی ته چهره همه غم بود غم جدایی... عکس گرفتیم و کیک خوردیم :) حرف زدیم و در آخر هر چقدر اصرار کردم خداحافظی نکنیم ولی باز خداحافظی کردیم... از هر چیز و همه چیز و همه کس... و در اخرین دقایق پشت سر سنسی و شیهان آب ریختیم... با غصه و غم و دلتنگی باشگاه رو رها کردیم و برگشتیم... سنسی می گه اومدنی و برگشتنی فقط بغض داشتم... و قصه باشگاه ما این جا تموم شد و دیگه هشتگ باشگاهم قرار نیست تو وبلاگم باشه مگر این که قولی که به سربازا دادیم و روی دیوار نوشتیم ما رفتیم ولی برمی گردیم هه هه هه هه ^_^ سرش وایسیم :) و باید بگم تمام...!!!

خدایا شکرت

یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز

نوشتن

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 21:48

دیروز رسیدم خونه... وقتی رسیدم اتاقم رو با وسایل هام رو مرتب کردم که نمونه بعدا اذیت کنه... یه کم سریال نگاه کردم بعدش دیدم خیلی خسته ام که زود خوابیدم... شب کابوس دیدم خیلی ترسیدم... همیشه بعد اومدن از جایی و خوابیدن تو اتاقم خواب بد وحشتناک دیدم... امروز هم تا 12 خوابیدم... واقعا خسته بودم و وقتی بیدار شدم بدنم عین مریض ها خیلی درد می کرد... ولی خب دیگه خودم رو به زور بیدار نگه داشتم... مامان اومد و یه کم بهش کمک کردم و اومدم اتاقم رو منظم کردم و بعد نشستم هر چی کار و مسئولیت و دوره و کتاب و برنامه عقب افتاده داشتم رو نوشتم تا ذهنم تخلیه بشه... نزدیک 50 تا کار داشتم :) خیلی زیاده ولی خب قراره اولویت بندی کنم و حتی ممکنه 1 سال طول بکشه شاید بیشتر ولی مهم اینه طبق برنامه و رسالتم جلو برم... ممکنه حتی بعضی کارها رو اصلا انجام ندم چون به هدف و برنامه ام نخوره... چون باشگاهم داره بسته می شه به این فکر افتادم که برم رشته دیگه تو این 2 سال یه رشته جدید تجربه کنم... البته این بستگی به این داره بتونم تو خوابگاه باشگاه خوب و نزدیک پیدا کنم... رشته تیراندازی گرم توجهم رو جلب کرده... حس می کنم نیاز دارم به همچین رشته ای تا تمرکزم رو تقویت کنم :) الان می رم کارهام رو اولویت بندی کنم و شروع به انجامشون کنم... خبرنویسی رو انجام دادم اعتماد به نفسم اومد بالا ^_^... ترس و استرسم کمتر شده خداروشکر و نباید بذارم بدتر بشه... فردا باید برم آرایشگاه و ابروهام رو تمیز کنم... شنبه هم می رم جشن عقد دوستم میحا :) تا شروع دانشگاه باید همه چیز رو جمع و جور کنم... عادت هام رو انجام بدم و گزارش بفرستم... گوشیم رو بعد از ظهر ریختم تو لپ تاپ و لپ تاپ رو هم یه کمش رو ریختم هارد... باید لپ تاپ رو هم ببرم ویندوز عوض کنند تا یه کم بهتر بشه... برای 3ماه پاییز بتونم یه برنامه ریزی عالی داشته باشم خیلی خوب می شه...

خب دوستان برم بسم الله که کارهام رو شروع کنم

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

برگشت موقت

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 1:48

بعد دو ماه دوباره دارم برمی گردم خوابگاه... البته 3 4 روزه... دوتا امتحان رو بدم راحت بشم... وای امتحان اول خیلی بده منبعش رو اصلا درک نمی کنم و هر کاری می کنم جز خوندن... سخته واقعا... هیچی دیگه باز موند شب امتحان تا صبح بیدار بمونم بخونم... بالاخره با نمره کم پاس می شم همین...! صبح پا شم برم ترمینال... ناهار ندارم باید به فکر ناهار هم باشم... رسیدم مرتب کنم و بخوابم بخوابم بعدش پاشم درس بخونم... وسایل جمع کردم که شد یه کوله... باید وسایل هم برگردونم از خوابگاه... کارم سخته... تازه داشتم روی روتین می افتادم که باز برم بیام... پوووووف... امروز کتاب علامه حسن حسن زاده آملی رو تموم کردم و باید بگم عاشقشون بودم و بیشتر عاشقشون شدم... خیلی آدم خوبی بودن... باید بیشتر مطالعه کنم درباره اشون.... وااااای دیر وقته برم بخوابم :) شبتون به خیر یاعلی

مبارز

تعطیلی

سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 21:25

امروز بعد یک ماه برگشتم باشگاه... دلتنگ بودم و ذوق داشتم... ولی در همون اولین دیدار سنسی قشنگ حقیقت تلخ تعطیل شدن باشگاه رو کوبید تو صورتمون... انقدر برام سنگین بود این تصمیم که چند دقیقه توان صحبت نداشتم... سکوت کردم و نگاهم رو انداختم پایین... سنسی حق دارد و درکش می کنم ولی خب ما 7 ساله اون جا بزرگ شدیم... 7سالی که پر از خاطرات مختلفه... حداقل می دونستم بعد خوابگاه و دانشگاه می تونم برم اون جا و حالم رو خوب کنم ولی الان دارم پناهگاهم رو از دست می دم... وقتی فهمیدم سنسی تصمیمش رو قطعی کرده همه ی خاطرات از اولین روز تا اون لحظه همه عین فیلم از ذهنم گذر کردن... از اولین ورود سنسی بگیر تا ساندویچ خوردن یواشکی پشت باشگاه و ترسیدن از این که سربازها بیان و تا دعوا با سربازها و خنده و خاطراتمون... روزهایی که حرص خوردیم روزهایی که کمر بستیم و ذوق کردیم... روزهای رکود و روزهای تمرین... حالا تو جلوی چشمت داری می بینی که بعد یک ماه پناه مثلا امنت رو نابود می کنند و تو باید فقط صدت رو بذاری و تمرین کنی تا شاید در آینده نزدیک مسابقه ای باشه و تو اون رو به عنوان آخرین مسابقه بری تا طلا بگیری... دوستان زندگی خیلی عجیبه... عجیب تر از هر چیز جوریه که هر روز تو داری غافلگیر می شی و سوپرایزت می کنه و تو حتی از 1 ثانیه بعدت خبر نداری چه برسه به آینده...

آره... و این منم که در حال تماشا دود شدن یکی از رویاهام... یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز

سردرگمی

دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 3:52

تو سردرگمی عجیبی غرق شدم... انگار همه‌چیز یادم رفته... نمی‌دونم هدفم چیه... موندم با این گیجیم چیکار کنم... انگار خودم رو گم کردم... خیلی برنامه داشتم و خیلی کار عقب افتاده دارم... ببین قشنگ گم شدم بین زندگیم... انگار سیل زندگی من رو برده و باید تلاش کنم خودم رو پیدا کنم... مخصوصا اون دوره که رفتیم قشنگ یه سری دغدغه‌هایی بهم اضافه کرد... ببین حس می‌کنم مغزم گنجایش این حجم از افکار و اندیشه رو نداره... ببین جوری شدم که با هیشکی حرف نمی‌زنم... نه پیامی نه تماسی... با اطرافیان فیزیکی هم در حد این که بگم بخندم حرف می‌زنم وگرنه تو خودم غرقم... انگار راهی که داشتم به سمت هدف و رسالتم می‌رفتم رو گم کردم و توقف کردم و موندم کدوم سمت برم... با خودم چند چندم... هر روز هم داره بهم مسئولیت اضافه می‌شه... باید پاشم برنامه ریزی کنم و یه فکری به حال خودم کنم تا این سردرگمی و دایره نامنتهی به هیچ کجا رو قطع کنم... فقط دارم دور خودم می‌چرخم و درجا می‌زنم... از یه جایی شروع کنم به حل کردن و اولویت گذاری...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز

اشتباهم

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 19:20

سلام... خوبین؟ من خوبم ولی یه چیزی فکرم رو خیلی درگیر کرده... تازگی به این نتیجه رسیدم که خیلی اشتباه بزرگی کردم که از نوشتن اینجا دور شدم و عملا کنارش گذاشتم... الان که دوره‌م داره تموم می‌شه می‌بینم اگر می‌نوشتم و هر روز روزمره‌نویسی داشتم چقدر برام خوب بود و واقعا شدیدا پشیمونم و حسرتش روی دلم موند...

این هم بگم بی‌دلیل نبود ننوشتنم:

قبل دوره خب بیشتر تنبلیم میومد و از این‌ور گوشیم داغ می‌کرد ولی می‌تونستم با لپ‌تاپ بنویسم، بعدش هم حس می‌کردم چیزی برای نوشتن ندارم

بعد درباره دوره اولا شدیدا سرم شلوغ شد، دوما دوره خیلی فشرده بود، سوما این جا اینترنت نداشتم و نمی‌تونستم ولی خب باید می‌نوشتم...

هعی... ببینم بتونم به زودی شروع کنم🥲

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز

شلوغی

سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 7:56

انقدر تو این دوره سرم شلوغه که فرصت هیچ کاری نیست جز کارهای اصلی😁😍 خوبه خداروشکر، قشنگ خدا گفته تو بیا این دوره که بسازمت... شرایط سخت دوره داره قشنگ آدمم می‌کنه🤭 قربون امام‌رضا برم که انقدر مهربونه💛

وقت و نت برای نوشتن ندارم🥲شد میام می‌نویسم ولی خب...!

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من، مشهدم
مبارز

فردا

چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 0:50

امروز رفتیم باشگاه آش دوغ دورهم خوردیم... بعدش رفتم بازار حسابی خرید کردم... هیجان و استرس دارم... فردا با بابام ساعت 7 7ونیم برم ترمینال... ماشین و مسافر باشه که برم زود برسم محل حرکت... فقط ببینم سوار اتوبوس شدم و خیالم راحت بشه... خیلی نگرانم... خدا کنه اذیت نشم از جهت رسیدن به موقع... همه چیز رو برداشتم... یه چمدون پر و دوتا کوله برداشتم... استرس دارم ولی می ارزه وقتی قراره امام رضا رو ببینم :)

یاعلی خداروشکر

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

استرس

دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:41

وای ساعت حرکتم عوض شد و دو سه ساعت کشیدن این ورتر... من می خواستم صبح 4شنبه دربیام دیگه 3شنبه نرم و امروز هم نرفتم وسایلی که باید بخرم رو بخرم... مامان که کل خونه رو به هم ریخته... فرش های اتاق رو شست دستش درد نکنه... کشوهای اتاقم داغون شده بود دادیم نجار تعمیر کنه... یعنی شیر تو شیری شده هااااا... خدایااااا... استرس گرفتم نکنه برسونم... کل کارها و برنامه هام عقب افتاده اتاقم هیچی توش نیست چمدون رو بستم یعنی قشنگ همه چی پیچیده بهم... خدا و امام رضا خودش کمک کنه بهم تا راحت برم برسم اونجا... هعی...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

نگرانی

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:15

ذوق و هیجان با نگرانی کل وجود و زندگیم رو گرفته :) صبح نرفتم باشگاه چون واقعا تنبلیم میومد... دوستام گفتن عصر می رن بیرون ولی من نرفتم باهاشون... چون هم خیلی کار داشتم و باید انجامشون می دادم هم حوصله اشون رو نداشتم چون دیدنشون باعث می شه انرژیم تخلیه بشه همه اش حرف های تکراری و غیبت... موندم خونه و کارهام رو انجام دادم الان احساس سبکی و راحتی دارم خداروشکر... فقط باید برم چمدون رو از طبقه بالا بیارم دیگه از امشب جمع کنم وسایل ها رو تا کم و کسری نداشته باشم... واقعا هیجان دارم... فقط استرس رفتن به استان محل تحصیل و موندن و حرکتم دارم... یه کم هم از گرمای راه می ترسم که اذیتم کنه و مریض بشم... اشکالی نداره همه چیزم فدای امام رضام ^_^... از دوستای قدیمی وبلاگم خبری نیست... بقیه نیستن... بیاین بابا سر بزنین دلم براتون تنگ شده... الان برم یه کم کار انجام بدم بعد برم دوش بگیرم سبک بشم... خیره ان شاءالله

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

استرس

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 0:0

استرس تموم وجودم رو گرفته... دوره ای که فکر می کردم قبول نشدم و ناامید شده بودم، امروز صبح بیدار شدم دیدم نوشته شما قبول شدین :) قرار بود مشهد برگزار بشه یک ماهه و قسمت دومش ده روزه در جای دیگه، به خاطر جنگ لعنتی برنامه ها به هم ریخته و مکانش معلوم نیست دقیق... ممکنه همون مشهد باشه یا بریم تهران ان شاءالله... کل دوره سی روزه است... یعنی من قشنگ برنامه ام رو مبنی بر این که قبول نشدم ریختم و دوره خریدم... واقعا برام سخت شد.... این همه حجم کار ریختم سرم و موندم چیکار کنم که این هم اضافه شد :/ خیلی خیلی خوشحالم و هیجان و ذوق رفتن به دوره رو دارم ولی از این ور خیلی استرس برنامه هام و دوری رو دارم... باشگاهم می مونه کلا... نه می تونم برم بدن سازی نمی تونم برم کاراته... کتاب و دوره هام مخصوصا دوره تاریخ سیاسیم و عکاسی می مونه... واااااای مغزم... انگار دارم تیکه تیکه می شم... خیر سرم خواستم این ماه پول پس انداز کنم و حال کنم با خودم... ببین خیلی دوست دارم مشهد باشه ولی از اون ور دوست دارم با خانواده برای اولین بار برم مشهد... ناشکری نمی کنمااااا فقط محتویات مغزم رو می نویسم تا کمی به خودم نظم بدم... با وجود این همه کار واقعا کارم سخته... موندم چه کنم.... امشب شاید نخوابم یا خیلی دیر بخوابم... کارهای عقب افتاده م رو تا جایی که بتونم می رسونم... کمی ذهنم رو خلوت کنم خوبه...!!! دعا کنین برام... من تسلیمم هر چی خدا بخواد ان شاءالله

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

حراست

پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 1:29

امروز صبح با مصی و میحا و آبجیم رفتیم کتابخونه... خیلی خوش گذشت بعدش دور زدیم باهم شهر رو... من یه کتاب برداشتم آبجیم هم چندتا... بعد گلس گوشیم رو عوض کردم... اومدم خونه ناهار درست کردم... بعد کمی استراحت کردیم و رفتیم باغ... دخترخاله مامانم گفت میاد و منم چون بچه ها بیرون رفتن رو کنسل کردن منم رفتم باهاشون... بعد مامان گفت امین هم میاد... من هم ذوق کردم... امین حراست اداره آموزش و پرورش ماست... اینا از قبل باهامون آشنا و حتی فامیل دور هستن... هیچی دخترخاله مامان رو برداشتیم رفتیم باغ... همه شروع کردیم به تمیزکاری کلبه... منم دیدم بیکار نمی تونم بمونم... به یاد مرحوم بابابزرگم دست کش پوشیدم و داس برداشتم و اطراف کلبه که راحت بشینیم علف های هرز رو چیدم و تمیزشون کردم... بعدش دیدیم بله صدای خانواده امین میاد... امین با دوتا پسراش و خانمش و مامانش اومدن دست پر ^_^ مثلا زن و شوهر آش دوغ پخته بودن پر سبزی بود... خخخخ یه پسرش هم سن آبجیمه اسمش امیرعلی بود و خیلی شلوغ... پسر کوچیک امیرمحمد وااااای انقدر باحال و شیرین بود... باهاشون کمی مشغول شدم... بعد رفتیم گشتیم باغ رو... حرف زدیم... بعد توت سفید رو دست جمعی چیدیم... وای مجبور بودم برم داخل درخت ها بعد امین هی بهم می خندید :/ خوبه کمکم کرد... بعد با مت تصویری حرف زدیم و خندیدیم... بعدش برگشتیم خونه و کارهام رو یکی یکی انجام دادم... فردا روز خیلی شلوغی دارم... شنبه باید برگردم خوابگاه و درس هم هیچی نخوندم :/ خدا رحم کنه... الان اگر بتونم یا سریال می بینم یا محتوای نظام مباحث رو می خونم یا می خوابم و صبح بیدار بشم... خیلی کارررررررررر دارم... یعنی خدا بهم فردا رحم کنه...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز

تخلیه هیجان

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 23:12

چند روز بود تو خونه مونده بودم و خسته شده بودم و واقعا هیجاناتم درونم مونده بود و نیاز به تخلیه اشون داشتم... امروز صبح آزمون سواد قرآنی رو دادم... شبش که خوب نخوابیدم صبح زود بیدار شدم... بعد آزمونم رفتم مدرسه مامانم برای خوردن صبحانه سیرابی و انتخاب رشته برای شاگردش... بعد برگشتم خونه چندتا ورق تصحیح کردم و بعدش یه نیم ساعت چرت زدم پا شدم یه چند قاشق خوردم و رفتم باشگاه... هر چی نرمش بود عالی انجامشون دادم... هر جی تمرین بود انجام دادم در حد مرگ... بعد خودمون هم تمرین کردیم کار کردیم با کسیه بوکس تمرین کردیم... خودمون چالش و تکنیک های اینستا رو یکی یکی زدیم و در حد مردن عرق کردم و واقعا بدنم خسته شد و کم آورد... سنسی باشگاه رو تموم کرد که یهو خودم با کمرم شروع کردم به شلوغ کردن خخخخخ... بعد سنسی میحا رو زد خخخخ... بعد با میحا یه کم دستکش انداختیم بهم ولی نچسبید... نه میحا نه تینا هیچ کدوم باهام شلوغ نکردن منم نیاز داشتم به شلوغ کردن و تخلیه خودم خخخخ... رفتم نشستم جلو سنسی و باستان گفتم کسی باهام شلوغ و شیطنت نمی کنه قهرم :/ یهو باستان آب بطری رو ریخت روم که یهو شروع شد بازیمون خخخخخ منم افتادم دنبالش و اون رفت بیرون باشگاه که پاش سر خورد افتاد زمین انقدر خندیدیم واااای عالی بود.... بعد اومد دوباره تا تونستیم روی هم آب پاشیدیم و تهش آب من تموم شد و باستان هر چی آب داشت ریخت روی من.... وای از خنده ترکیده بودم و همه می خندیدن... کل تاتمی و باشگاه شد خیس آب... گفتیم سربازا بیان گیر می دن بهمون... هیچی رفتم تی آوردم و با هزار خنده تمیز کردم... ازم فیلم و عکس گرفتن با گوشیم... یه جا پام رد شد خوردم زمین انقدر باحال بود... هیچی کلا خیس آب شدم انگار از زیر دوش اومده بودم بیرون خخخخخ... لباسام موهام خخخخخ... بعد اومدیم بیرون یه کم حرف زدیم رفتیم پایین پله ها حرف زدیم و خندیدیم... بعد قرار بود بریم وسایل هامون رو بذاریم و بریم بگردیم... رفتیم وسایل ها رو گذاشتیم راه پله تینایی... رفتیم این ور اون ور گشتیم پیاده روی کردیم... بعد من داشتم ضعف می کردم چون ناهار نخورده بودم و اون همه هم فعالیت داشتم... گفتن بریم غذا بخریم که یهو گفتیم نه ورزش کردیم بیرون بستنی بخوریم... هیچی رفتیم بستنی یزدان و همه کیک بستنی خریدیم خوردیم... اولین بارم بود کیک بستنی می خوردم چون قبل این ریسک نکرده بودم ولی خوردم خوشمزه بود و خیلی چسبید ..... بعدش دوباره پیاده روی کردیم اومدیم جلوی در تینایی باز وایسادیم و حرف زدیم و خندیدیم... بعدش اومدم خونه کارهام رو انجام دادم... دوره دیدم... برنامه هام رو تیک زدم.... واااااااای از شدت خستگی چشام می سوزه وااااااای پاهام انقدر درد می کنه که نگوووووووووو.... فکر کن اون همه فعالیت و خنده و شب نخوابیدن و راه رفتن اون هم 11 کیلومتر واووووووووووو.... دارم از خستگی می میرم... برم بخوابم که دیگه بدنم کم آورده و سرم داره گیج می ره... شبتون به خیر

یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز

شلوغ

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 3:50

تا شنبه سرم شدیدا شلوغه... فردا امتحان کاربرد زبان بدم، بیام زبان درس ۱۲ هم بخونم که استاد می‌پرسه... بعدش وسایل دوره ۳شنبه تا جمعه رو جمعش کنم، چون شنبه یه امتحان دیگه داریم و بعدش باید برگردم خونه باید چمدون هم ببندم که بریم فورجه امتحانی🙃🫠 یعنی الان که تازه پریود شدم و حال جسمی و روحی داغونی دارم، کمی خوابیدم ولی باید تا صبح بخونم تا بتونم امتحان فردا رو پاس کنم🥲😊خدا رحم کنه بهم... می‌خوام زودتر همه‌چیز رو جمع و جور کنم و برگردم خونه فقط که درس بخونم برای امتحانات و استراحت هم کنم

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

خرابی

دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 0:31

سلام از دختری که دل‌شکسته‌ست...🥲چند روز بود درگیر کارهای دانشگاه و پاور درست کردن و روزمره خودم بودم... دیشب داشتم پاور درست می‌کردم بعد گفتم آهنگ باز کنم بخونه... نماز صبح رو خوندم و داشتم به آهنگ با تمرکز گوش می‌دادم😮‍💨یهو قطع شد... صفحه‌ش سیاه شد...!

هفته پیش داشتم این متن رو می‌نوشتم که با آبجیم رفته بودم فست‌فودی که یهو پیتزا و سیب‌زمینی رو آورد و بعدش خیلی کار پیش اومد و نتونستم بنویسم...

به خاطر گوشی زیاد نمیام وبلاگ ولی خب از فردا میام دوباره😍😍😍انگار تسلیم شدن تو مرام من نیست😉

خداروشکر

یاعلی

مبارز

دیروز تا امروز

جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 22:15

دیروز صبح بیدار شدم، به مامان کمک کردم خونه رو جاروبرقی کشیدیم :) بعد ناهار رفتم باشگاه... باز سنسی نیومد ولی برای فرار از اذیت کردن های آبجیم رفتم... اون جا حرف زدیم... جرئت حقیقت بازی کردیم... راستش یه بچه طلاق بود و با حرف هاش خیلی حالمون گرفت... می گفت هر شب گریه می کنم چون مامانم تهرونه... خیلی تلاش کردم تا از هم جدا نشن ولی شدن... پیش مشاور حرفی گفتم که نباید می گفتم و فکر کردم به خاطر من جدا شدن... من خیلی از مامان بابام حرف شنیدم و ناراحت شدم ولی به دل نگرفتم... خواستم بهش بگم بمیرم برات که انقدر آسیب دیدی :( تو برای این چیزها هنوز خیلی کوچیکی تو تازه کلاس ششمی و حقت این زندگی نیست :( بعد با سونیا اومدیم بیرون و همین درباره بچه حرف می زدیم و یهو اون هم حرف زندگی خودش که بچه طلاقه پیش کشید... از قبل می دونستم ولی خودم رو زده بودم به ندونستن... درد دل کرد حرف زد و بهش قوت قلب دادم بهش گفتم درکت می کنم می فهممت و من هستم هر وقت خواستی باهام حرف بزن :) بعد رفتم خونه زن داداشم اومده بود... بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود... حرف زدیم خندیدیم... بعد دیدم آبجیم نیست رفتیم چیپس و خوراکی خریدیم برای شب فیلممون خخخخخ... یهو وسط راه آبجیم زنگ زد عصبی... بدون من کجا رفته بودین... گریه کرد... ما هم اومدیم محموله رو قایم کردیم... یه کم کتک خوردم خخخخ... شب مامان زن داداشم اومدن نشستن حرف زدیم... منم با ح.ر چت کردم... خوش گذشت... بعد با نیماداداش منچ و مارپله بازی کردیم و دوتاش رو باختم و دوتا چیپس گوجه ای باید برای بخرم خخخخخ... یه کوچولو پانتومیم زدیم و بعد رفتن...همین که ابجیم خوابید با زن داداشم رفتیم اون یکی اتاف و فیلم رو دانلود کردیم حرف زدیم خوراکی خوردیم و خیلی چسبید.... ااااه یادم رفت بگم زن داداشم برای روز معلم کیک خریده بود و خیلی خوشمزه بود ^_^ یه فیلم خیالی قشنگی دیدیم و خیلی خوشم اومد :) چسبیددددددد صبح 5 خوابیدیم خخخخ

امروز هم تا ناهار با زن داداشم باهم بودیم و بعدش رفت مهمونی... منم بعد ناهار و شستن ظرف ها پاور ارائه هام رو درست کردم... کارهام رو یکی یکی انجام دادم.... عصر یه قسمت سریالم رو دیدم و غمگینم کرد... بعد رفتیم بیرون پیاده روی کردیم... هوا خیلی خنک و بارونی بود و خیلی خوووووووووب بود... بعد اومدم... دوره دیدم و کارهام رو کردم... به پیام هام جواب دادم... شام خوردم... الان هم دارم می نویسم *_^ برم برای ادامه کارهام :)

مبارز

جشن

پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 1:11

صبح به سختی بیدار شدم... شب فقط با ح.ر چت کردیم و انقدر خندیدم سردرد گرفتم خخخخخخ... وقتی رسیدم مدرسه آبجیم با مدیر و معلمش سلام و علیک کردم... رفتم داخل نمازخونه... نشستم کنار مامان ها... تنها خواهر جمع من بودم خخخخخ... بعد رفتم که از آبجیم عکس بگیرم معاون من رو شکار کرد و من رو مسئول عکس و فیلم برداری از مراسم کرد :/ یه خانم که آیفون داشت عکس گرفت و من فیلم برداری کردم... خیلی خوشگل همه جا رو تزیین کرده بودن... بچه ها شبیه فرشته ها شده بودن... سرود خوندن... برنامه اجرا کردن *_* منم مشغول فیلمبرداری و عکاسی بودم :) کاری که هیچ وقت ازش خسته نمی شم :) بعد کیک و عروسک دادن و همه از من تشکر کردن و زنگ خورد و خداحافظی کردیم و برگشتیم خون :) رسیدم دیدم مامانم داره ماکارونی خوشمزه درست می کنه و ذوق کردم... یه کم با چایی باقلوا خوردم و بعدش دیدم نه سیر نمی شم... زود رفتم سراغ غذا... بعد ناهار شروع کردم به انجام کارهام و تیک زدن یکی یکی برنامه هام ^_^ تا جایی که برق رفت ولی من کارهام رو با گوشی انجام دادم... بعدش عصر دوباره چایی اینا خوردیم و با مامان و آبجیم رفتیم بیرون بازار... من شوینده صورت گرفتم چون خوابگاه لازم دارم و پیدا نکردم... بعد رفتیم لباس برای باشگاهم خریدم... راستش تصمیم گرفتم برم بدن سازی چون باشگاه کاراته پیدا نکردم و گفتم به اندازه کافی خوابگاه تنبلم کرده و بدنم ضعیف شده و برگشتم به عقب... بدن سازی هم برم با برنامه می رم برای تقویت و قوی کردن بدنم نه عضله سازی... اتفاقا خیلی فکر کردم روش که برم یا نرم... دیدم برم برای قوی کردن بدنم بهتره چون تو کاراته هم قوی تر می شم و بدنم بهتر می شه و ضرباتم محکم تر می شه... لباس خریدم خیلی خوشگلهههههه... بعد رفتم با پس اندازهام سکه پارسیان خریدم... اومدیم خونه شام سوسیس و سیب زمینی درست کردیم خوردیم... بعد من یه کم سریال دیدم و عکس های جشن تکلیف رو فرستادم... فیلم هاش نرفت چون شاد ضعیف بود... گوشیم 7ساعت کار کرده بود و مخصوصا تو این 10 روز اخیر دوربین گوشیم خیلی کار کرده بعد با ح.ر چت می کردیم دیدم گوشیم داغ کرده پس خاموشش کردم تا آروم بشه و استراحت کنه :( با مامان رفتیم بیرون قدم بزنیم پیاده روی کنیم ولی از بس هوا سرد بود زود برگشتیم خونه... منم کتابم رو خوندم و سریال دیدم و برنامه نوشتم... فردا خیلی کار دارم... ارائه و زبان دانشگاه و زبانم عقب افتاده که فردا باید حسابی جمعشون کنم تا راحت بشم... از تعطیلاتم 8 روز موند... زود می گذره.... هعی.. الان می رم بخوابم چون خسته ام خیلی ^_^ شبتون به خیر

خدایاشکرت بابت همه چیز

یاعلی

مبارز

روز من

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 22:18

سلام خوبین؟ شب یه کم سریال دیدم و یه کم دنبال رقص با آهنگ کره ای گشتم و تقریبا یه چیزهایی دستگیرم شد ^_^ چرا دنبال رقصم؟ چون می خوام رقص پای کاراته رو با رقص های کره ای ترکیب کنم و یه امضا و سبک خاصی برای خودم بسازم :) راستش از ایده من چت جی بی تی خیلی تعجب کرد و خوشش اومد خخخخخخ... شب به زور خوابم برد ولی راستش یه موجود وحشتناک رو تو خواب دیدم و حتی تو بیداری هم حسش می کردم و تنها ذکری که برای فرار ازش می گفتم بسم الله بود با یا حسین که توسل کردم به امام حسین :( صبح خواب موندم دوباره... همون 10 بیدار شدم و بدو بدو رفتم مراسم :) رسیدم دیدم همه بچه راهنمایی :/ تعجب کردم... خیلی حس غریبی بود بین اون همه جمعیت تو بزرگی خخخخخخخ.... یهو تو جمع دیدم که جوک من هم اونجاست رفتم کنارش نشستم گفتیم خندیدیم و خیلی خوش گذشت... آهنگ خوندن و امام جمعه حرف زد... مراسم روز دختر بود و از من که قهرمان کاراته شده بودم تجلیل کردن و بهم کارت هدیه دادن... بهمون یه پک از اداره آب دادن راستش برای سن من خوب نبود خخخخخ چون همه اش برای بچه ابتدایی ها بود ^_^ بعد از مراسم رفتم سمت مدرسه مامان و معلم هام رو دیدم و اونجا تو دفتر نشستم و باهاشون گپ زدم و خوش گذشت... بعد زیر بارون با مامانم برگشتیم خونه... خواب های اخیر یعنی خواب وحشتناک باغمون و جن ها و داداش و آبجی دار شدنم رو کامل تعریف کردم... بعد ناهار خوردم و رفتم سمت باشگاه... تو راه باشگاه به مت ویدیو از خودم تو تلگرام دادم... بعد باز بارون گرفت و خیس شدم ولی باز با میحا رفتیم باشگاه... چون سنسی نیومده بود فقط با میحا و سونیا نشستم و حرف زدیم و بعد برگشتم خونه و چایی خوردم و لباس عوض کردم و رفتیم خونه مامان بزرگم و عمه هام... اونجا نشستیم و تو جو مسموم و سمی زیست کردیم و بعد اذان با بابام که از باغ میومد برگشتیم خونه... بابا تو راه بستنی گرفت خوردیم... بعد اومدم خونه اتاق و وسایل هام رو تمیز کردم... ورزش با گوشی رو انجام دادم... خیلی حس خوبی داشت... دوره دیدم... پیام هام رو جواب دادم... الان هم دارم برای شما می نویسم *_* می خوام برم چایی بخورم و برنامه هام رو یکی یکی تیک بزنم و گوشیم تو شارژه... بعد برم حموم که فردا مراسم جشن تکلیف آبجیمه :) و آرزوم بود برم مراسمش و فردا صبح می رم :) ذوق دارم... اگر شد باز میام بنویسم چون حرف برای گفتن زیاده و تو این مدت هم نبودم و بااااااایددددددددد جبرااااااان کنم براتون خخخخ

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

رسیدم

دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 23:17

سلام دوستان... من عصر رسیدم خونه... شنبه شب کلا نخوابیدم بعد کلاس هم با داداش رضا تصویری حرف زدیم ولی چون برق نبود نتش یاری نکرد و قطع شد :/ ولی باز خیلی راحت باهاش حرف زدم و اصلا استرس نداشتم :) حس قشنگی بود... شنبه رفتیم کلاس و ارائه دادیم خیلی خوب بود ولی استاد گفت نمره کامل نمی دم :/ مهم نیست :)

یک شنبه هم کلاس ظهر اومد این ورتر و رفتیم و دوباره ارائه تدریس داشتیم که دوستم عالی تدریس کرد و من در نقش دانش آموز خوب بهش کمک کردم خخخخخ... بعدش رفتیم ناهار و بعدش یه کم خوابیدم و پا شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون کافه ( قراره تجربه خواستگاری وسط شهر و شهربازی و کافه رو تو هر پست جدا بنویسم خخخخخ...).... رفتیم کلاس تاریخ که استاد از شانس خوبمون کلاس رو نیم ساعت زودتر تعطیل کرد و ما رفتیم بیرون... بعد برگشتیم خوابگاه

یعنی من برگشتم بلافاصله رفتیم مراسم ولادت امام رضا و پرچم مولاجان رو آوردن و خیلی خووووووب بود.... خادم هاشون اومدن بعد مولودی خوندن و خیلی خوش گذشت... بعد فهمیدم که امروز دوتا کلاسمون لغو شده... زود همه چیز و وسایل ها رو جمع کردم که امروز برگردم خونه... همه چیز رو مرتب و منظم کردم... ظرف ها رو شستیم... لباس ها رو شستیم پهن کردیم... پاور ارائه رو دوستم فرستاد دیدیم کامل نیست دوباره گفتیم ویرایش کن و تا بفرسته 3 صبح شد.... هیچی دیگه تا بتونم ارائه رو بخونم ساعت5 شد و به من سختی خوابیدم... صبح ارائه داشتیم... خواب موندیم و بدو بدو رفتیم کلاس خخخخخ... استاد درس داد بعد ما یک ارائه عالی دادیم و من خودم عالی سخنرانی کردم... بعدش بدو بدو رفتیم خوابگاه و وسایل ها رو برداشتیم و خداحافظی کردیم... من اومدم نگهبانی نتم کار نکرد اسنپ بگیرم مجبور شدم با نت دوستم بگیرم... بعد رفتم ترمینال... 9ونیم رسیدم و 12 تازه سومین مسافر اومد :/// وسط ها دیدم ا دوستام هم اومدن ترمینال ما خخخخخخ باهم حرف زدیم و بعدش رفتن... واقعا داشتم روانی می شدم از بس منتظر موندم... هیچی دوستان راننده امروزم خیلی خوووووب بود راستش خوشم اومد از تیپش خخخخخخخ... بعد رسیدم ترمینال شهر همسایه... دیدم دوتا ترمینال باهم دعوا دارن خخخخخ... منم وسط دعوا منتظر خانواده بودم بیان من رو ببرن... بعدش اومدیم خونه و من یه کم ناهار خوردم... چک لیست ملودی صورتی و روسری آبجیم و دوتا قندون مامانم رو دادم بهشون... وای بچه ها بابام پیرهنی رو که من خریده بودم براش رو پوشیده و چشمام قلبی شدم... وسایل ها رو مرتب چیدم و همه چیز رو سرجاش گذاشتم... دیدم گوشیم شارژش کمه زدم شارژ و اثرات قرص ماشین باهام بود رفتم همین که سرم رو گذاشتم روی بالش بیهوش شدم... 2ونیم ساعت خوابیدم... شام خوردم و دوره رو دیدم و الان چایی خوردم و دارم برای شما روزمره می نویسم ^_^ آرره

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

مریضی

شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 3:45

آره دوستان از شنبه که پست گذاشتم تا الان مریض بودم خیلی🥲مخصوصا مریضی تو خوابگاه خیلی سختههههه... ۱شنبه که کلا کلاس نرفتم🫠 خوابیدم فقط و خیلی حالم بد بود... ۲شنبه کلاس صبح رو وسطش زدم بیرون و کلاس خانواده رو کامل ولی به سختی نشستم و سر کلاس زبان خیلی حالم بد بود و بعد پرسیدن به زور از استاد اجازه گرفتم و اومدم خوابیدم باز... و ۲شنبه شب تبم بالا رفت و خیلی حالم بد شد، جوری که هم اتاقی هام شدیدا نگرانم شدن... تصمیم گرفتم برگردم خونه ولی انقدر حالم بد بود نتونستم وسایل جمع کنم و برم... سوپ خریدم خوردم... ۴شنبه هم کلا خوابیدم ولی بهتر بودم و منتظر بودم همه برن اتاق خلوت بشه و استراحت کنم... ۵شنبه رفتیم بیرون گشتیم و اتفاقات جالبی افتاد و خیلی روحیه‌ام بهتر شد... امروز یعنی دیروز جمعه هم رفتیم شهر شادی و همه سوار وسایل بازی شدن و فقط من نشدم چون هنوز اونقدر خوب نشدم که ریسک کنم و سوار این جور چیزها بشم😅پس ترجیح دادم مامان بچه‌ها بشم و عکاسی کنم و مراقبشون باشم😅 تا الان بیدارم چون تا چایی بخوریم حرف بزنیم طول کشید و تا مسواک بزنیم بیدار موندیم... من هم خوابم نبرد پس الان اذان گفت و باید برم نماز بخونم🤭خیر سرم ۷ونیم کلاس دارم... با ح.ر هم خیلی چت کردم و حتی تلفنی هم حرف زدم🥰🫧 خداروشکر خوبم... اثرات سرماخوردگی باهامه ولی باز هم بهترم... بدنم شدیدا ضعیف شده... می‌خوام برگشتم خونه برم باشگاه، و بعد ۱۰ روز که برگشتم اینجا هم برم بدن سازی برای تقویت بدنم😅🤭دیگه نذارم بدنم برگرده عقب... برم نماز... یاعلی

مبارز

سرماخوردگی

یکشنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 2:51

وقتی ترم پیش به خاطر یه سری شرایط مجبور شدم صفحه‌م رو عوض کنم و ازش فاصله گرفتم دیگه نوشتن این جا رو گذاشتم کنار... خیلی سعی کردم برگردم... خیلی قول دادم بیام بنویسم ولی انگار طلسم شدم... اما الان که دارم فکر می‌کنم این اواخر احساس می‌کردم باید چیز خاص و بزرگی اتفاق بیفته بنویسم... ولی من همون آدمی بودم چیزهای عادی روزمره رو می‌نوشتم و خیلی حس خوبی داشت... بعدها پست‌ها رو می‌خوندم کیف می‌کردم... الان قول نمی‌دم بیام هر روز بنویسم ولی سعی می‌کنم بیام🙃

سرما خوردم و مریض شدم... با دوستم رفتیم درمانگاه... دوتامون مریض بودیم... بعد فشارم خیلی پایین یعنی ۸ بود و دکتر دارو و آمپول و سرم نوشت... خیلی طول کشید تا صف سرم زدن تموم بشه ما رفتیم تزریقی دیگه... هیچی زدیم و برگشتیم... بچه‌ها نداشتن بخوابم گفتن باید شام بخوری... منم یه دل سیر نون و پنیر و خیار و گوجه خوردم... بعد چایی خوردم و رفتم حموم و تو حموم خیلی به این جا فکر می‌کردم و دیدم واقعا دلتنگ اینجام🤕🥺 اومدم بغلش کنم و گریه کنم براش... آره دوستان... برم بخوابم فردا می‌رم کارگاه نقد شعر ان شاءالله شب به‌خیر

خدایاشکرت

یاعلی🤍🫧

مبارز

شروع

سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 23:20

بله دوستان امروز جلسه اول کلاس زبان رو شروع کردم *_* وای ذوق و هیجان دارم شدیدا :) الان برنامه هام رو انجام می دم می رم مطالب و جلسات رو بخونم که روی هم تلنبار نشه ^_^

امروز آبجیم با بابام رفت باغ... مامان عصر بیدار شد گفت دلم گرفته بریم پیاده روی و رفتیم گشتیم... داشتم می رسیدم خونه یهو دخترعمه ام زنگ زد کجایی؟ گفتم بیرونم دارم می رم خونه چطور؟ گفت پا شو بیا پیش ما بریم بگردیم :) هیچی خودم رو رسوندم بهشون... شهر انقدر شلوغ بود حالا جا برای ماشین نبود و ترافیک بود هیچ جا برای رفت و آمد آدم ها نبود... با هم رفتیم فست فودی همیشگی و سیب زمینی ساده سفارش دادیم و خوردیم :) خیلی چسبید... خیلی وقت بود سیب زمینی دلم می خواست و هی می گفتیم باهم بریم بیرون و نمی شد ولی امروز خدا جوری برنامه رو چید که اصلا هنگ بودم تا الان خخخخخ.... می خوام یه کم کتاب بخونم سریال ببینم ( سریال رو ترک کردم ولی چندتا سریال مخصوص دارم برای انرژی و انگیزه گرفتن ) بعد برم سراغ شروع زبان انگلیسی...

خدایاشکرت

یاعلی 😘😘😘

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

تدی

دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 1:33

تدی خوشگلم رسید بچه ها :) گفته بودم برای من ببافند انقدر خوشجله... همیشه عروسک مستربین رو دوست داشتم و الان دیگه دارمش... البته هیچی عروسک سنجد من نمی شه... امروز بالاخره کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کردم *_* حالا ادمین ثبت نام سین بزنه بعد کتابش رو سفارش بدم که دیگه شروع کنیم... اتفاقا دفتر جدید خریدم برای نوشتن جزوه و تمرینات :) راستی دفتر شکرگزاری که عید سفارش داده بودم رسید... من ذووووق... جلدش جالبه ولی نیاز به درست کردن داره و داخلش یه دفترچه ساده بدون خطه برای نوشتن هر روز جملات شکرگزاری و مثبت :) عاشقش شدم واقعا :) امروز روز خیلی قشنگی بود... هم عید فطر اومده هم بسته هام رسیدن... مرسی خدا بابت همه چیز :) 4روز موند تا خوابگاه... ذوق دارم برم سر کلاس درس بشینم... دلم برای خنده های اتاقمون تنگ شده... دلم خواب های اتاق و کلاس رو می خواد.... خخخخخخخخ.... برم یه کتاب بخونم و بخوابم که خیلی خسته م... دیگه ماه رمضون نیست تا صبح بیدار بمونم و تا ظهر بخوابم خخخخخخ.... به قول مامانم دوران بزن در رو گذشته بخوابی لگد می خوری خخخخخخخ شبتون به خیر و عیدتون حسابی مبارک

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

روز اول

شنبه نهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 23:22

دیشب افتادم دنبال کلاس و کتاب زبان انگلیسی :) بالاخره یه کلاس پیدا کردم که پیام دادم جواب بدن ببینم چیکار می شه کرد :) 90% برنامه ریخته شده رو انجام دادم ^_^ زبان دانشگاهم رو خوندم یه دور و باید باز مرور کنم و البته درس2 هم یاد بگیرم... کتاب زبان خودم رو خوندم و مرور کردم و تمرینات رو ریز به ریز حل و تحلیل کردم... رفتم بیرون دور زدم قدم زدم تا هوام عوض بشه... پیام هام رو جواب دادم... کانال هام رو بایگانی کردم تا حواسم رو پرت نکنه... دوره دیدم و کارهام رو انجام دادم ^_^ آخرین قسمت سریالم اومده ببینم تموم می شه ولی دلم می گیره... افکارم به هم ریخته ست ولی برگردم خوابگاه مشغول می شم و کم تر فکر می کنم... هر چقدر بیکارتر فکرت درگیرتر و هر چی پرکارتر فکرت راحت تر... باز هم میام

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

عید

سه شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 18:14

کی این عید دیدنی‌ها تموم می‌شه :/ کلا برنامه من رو به هم ریخته... دیگه فکر کنم امروز تموم می‌شه... از این ور ماه رمضون هم هست آدم روزه بودنی نمی تونه کار خاصی بکنه یا حداقل منی که زود ضعف می کنم فقط می خوابم... دیگه صبح بعد سحری برنامه نوشتم و گفتم باید تا چند روز دیگه تمومش کنم... امروز نشد با دخترعمه هام برم بیرون چون دل درد گرفته بودم :( دارم یواش یواش کارهام رو جلو می برم سعی کنم که یک جا نمونم و وقت تلف نکنم... باز هم میام

خدایا شکرت... یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز

به به

شنبه دوم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 15:56

به به سال جدید اومده... به به سال جدیدمون با شب های قدر با هم شده... یعنی قشنگ آدم با برنامه ریزی خدا حال می کنه... سال نوتون مبارک گل های خدا ^_^ شهادت باباعلی رو هم تسلیت می گم... تو این شب های قدر ما رو فراموش نکنین و حسابی برای هم دیگه دعا کنیم که بهترین فرصته...

یکی از تصمیم های سال جدیدم نوشتن وبلاگم مثل سابقه :) راستش خیلی دور شدم و هی می گم میام می نویسم ولی باز نمی شه انگار حسش نیست انگیزه ندارم نمی دونم چرا :/ ولی باید بنویسم چون نوشتنی حال خودم هم خوبه...

برنامه نوشتین؟ من هم برای شب قدر نوشتم هم برای سال نو نوشتم واقعا برنامه عالی نوشتم... ان شاءالله بتونم بهش عمل کنم...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

خاله شدن

چهارشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 0:1

سلام علیکم ^_^ ببخشید کم میام چون فرصت نمی کنم :/ دوستان من خواهر بزرگ تر ندارم و خواهر کوچیکم ازم 12 سال کوچیک تره :) همیشه خاله شدن رو دوست داشتم ولی خب خودم خاله نداشتم و هر کسی خاله داشته بهش غبطه می خوردم :) یکی از دوستانم که اهل اراک بود هم وقتی بچه دار شد و الان یک پسر یک ساله داره ولی باز حس خاله شدن بهم دست نداد چون از هم دور شدیم... تا این که دوستان 11 اسفند از شدت ذوق گریه کردم چرا؟ چون خبردار شدم توت فرنگی که فراتر از دوست و خواهره داره مامان می شه *_* بچه ها خیلی حس قشنگیه خیلی حس خوبیه وقتی خبر رو شنیدم از همون لحظه تا الان از ذوق چشمام پر می شه از اشک شوق :) خیلی حس خوبیه که با توت فرنگی داریم تجربه های جدید رو امتحان می کنیم :) هر روز براشون دعا می کنم و از همین راه دور براشون انرژی مثبت می فرستم ^_^ اصلا حس خاله شدن رو قشنگ تجربه کردم... عشق خاله فداش بشه... برم خوابگاه می رم براش خرید کنم وسایل و لباس بخرم :) من ذووووووووووووووق

دوستان قرار بود بگم چرا گیر افتادم!! خخخخخ هیچی جمعه برگشتم خوابگاه ما رو مجازی کردن :/ فکر کن به زور برگردی تو راه و هوای خطرناک بعد برسی ببینی همه دارند می رن تو داری تازه میای... هیچی دیگه همه رفتن من موندم تک و تنها... فکر کن تو کل خوابگاه 5نفر بودیم و تو اتاق من تنها :) بعد زد مریض شدم بدجووووور و شرایط جوری شد نتونستم برگردم و از این طرف هوا شدیدا سرد بود و نمی تونستم برم بگردم و واااااای قسمت بد ماجرا اینه من پریود هم شدم :) قشنگ داشتم روانی می شدم... هر کاری می کردم ساعت نمی گذشت... هیچی نمی تونستم بخورم :/ خیلی بد بود... بالاخره 3شنبه از خوابگاه زدم بیرون به امید مجازی شدن و همین که رسیدم راهی که اومده بودم بسته شد و دانشگاه حضوری شد :/ قشنگ شانس با من یار بود :/ هیچی دیگه قشنگ یه هفته از شدت فشار روانی داشتم دیوونه می شدم :/ فکر کن شب ها تو اون ساختمان بزرگ تنها باشی... از اون طرف نتونستم برم پیش داداشم و ترجیح دادم تنها باشم تا سربار کسی بشم و خودم رو نگه داشتم... خیلی روزهای سختی بود... آره دوستان

خدایا شکرت یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، خاله
مبارز

مقام اول

چهارشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 12:18

سلام دوستان خوبین؟ وای یه هفته بود وبلاگ برای من نمیاورد :/ خیلی عجیب بود واقعا... دوستان تو مسابقه اول شدم ^_^ همین اول لو دادم بهتون خخخخخخخ... صبح با صدای دکتر بک کانگ هیوک بیدار شدم و ساعت 7 رسیدیم ایستگاه که سنسی اینا بیان دنبالمون... بعد یه ربع 20دقیقه اومدن و ما سوار مینی بوس شدیم :) سنسی اونجا بهم گفت از کل 1ونیم تومن پولت می تونست 900 تومنش برگرده و 600 حق مسابقه برنمی گشت فقط و من یه کوچولو نگران شدم گفتم نکنه برم دست خالی برگردم از این ور دانشگاه هم به خاطر هوا و برف نتونم برم :( هیچی رفتیم رسیدیم باشگاه بزرگ... 400تا بازیکن آورده بودن و ما تا بعد از ظهر فقط دویدیم تا بچه ها رو آماده کنیم، کوچ کنیم، کمکشون کنیم. فقط من و سونیا می دویدیم و بقیه تو پرت کردن وسایل به ما کمک می کردن :/ 10 کیلومتر دویدم فقط.... بعد حتی فرصت سرویس بهداشتی رفتن نداشتیم در این حد شلوغ بود... فقط وسطا یه نیم ساعت دراز کشیدم تا بدنم آروم بشه... از شانسم همکلاسی قدیمیم که آبجیش هم باشگاهیمه اومده بود دیدمش حالم گرفت اه :/ بگذریم... ما خواستیم بریم سرویس یهو اسم من و مت رو باهم اعلام کردند :/ گفتیم نه بابا با هم نمیفتیم و اینا... بررسی کردیم دیدیم بله پت و مت وسط میدان جنگ با هم افتادن :/ هم ناراحت شدیم هم خندیدیم به شانس گندمون... من حتی گریه کردم... هیچی دیگه رفتیم میدان شروع کردیم ضربات رو نوبتی می زدیم و دلمون نمیومد بهم ضربه بزنیم.... واااااای وسط زمین خنده امون گرفته بود افتضاااااح... هیچی دیگه بازی 0 0 کردیم و کشیدیم هانته مساوی و داورها 3تاش به من رای دادن و آخریش هم رایش برگردوند کرد رنگ من :/ و من صعود کردم بالا....

حریف بعدیم کارش خوب بود ولی قدش کوتاه بود... با دوتا اورا مواشی 6 هیچ بردمش... وای وسط کار دیدم حالم داره بد می شه قند و فشارم افتاده... یه بار افتادم زمین ولی پا شدم باز... به سختی بردمش :) کوچرم هم خیلی خوب بود... دیگه از زمین برگشتم افتادم روی زمین می گفتم یه چیز شیرین بدید بهم زووود دارم می میرم... یهو دیدم باز صدام زدن برای فینال :/ منی که فکر می کردم بازی آخرم بود و تنها کسی که 3تا حریف داشت من بودم :/ هاهاهاهاهاها برام به سختی یه شیرین عسل پیدا کردن و یه نوشابه سر کشیدم و معلوم نبود نوشابه برای کی بود خخخخخخ....

باز صدا زدن بیا برای فینال :) رفتم داخل دیدم ا حریفم همون دختریه که هی می گفت با تو میفتم با تو میفتم :) کارش خیلی خوب بود... شروع کردیم... نامرد هی من رو می برد بیرون یا جوری می زد بیفتم اخطار بگیرم... بیرون بردنی یه اورا زدم از سرش رد شد بعد برگردوندم مواشی کردم 3امتیاز گرفتم و اولین امتیازم شد :) بعدی هم باز اومد بهم حمله کنه تو یه حرکت پام رو بلند کردم زدم سرش و باز 3 امتیاز گرفتم... بازی ادامه پیدا کرد... من 4تا اخطار گرفتم و پنجمی اخراج بود :/ و 17 ثانیه مونده بود... حریفم دید که می تونه اخراجم کنه حمله کرد بهم و هلم می داد بیرون... یهو انگار پام رو یکی دیگه از پشت بلند کرد زد تو سر حریف دقیقا جایی که داشتم بیرون می رفتم... و پرچم 4تا داور رفت بالا *_* و 10 ثانیه مونده تموم بشه من 9 هیچ بردمش :) خیلی چسبیددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

بچه ها بردن من فقط برای من نبود کار خدا و کمک اهل بیت مخصوصا امام رضا و امام حسین بود ^__^ از حضرت عباس خیلی کمک گرفتم... اصلا ضربات رو می زدم انگار من نمی زدم انگار اختیار پاهام با من نبود فقط اون ها بودن که کمکم می کردن... من خودم باورم نمی شه با تکنیکی ببرم که توش حرفه ای بودم ولی می ترسیدم تمرین کنم و بزنمش ولی تو مسابقه جوری می زدم عین آب خوردن... بچه ها معامله با اهل بیت خیلی خووووووووبه... هوات رو داره +_+

آره دوستان این بود داستان مسابقه من... :)

ان شاءالله بتونم بیام داستان خوابگاه و مجازی شدن رو بنویسم خخخخخ که رفتم گیر افتادم تو خوابگاه :/ هعی

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

روز آخر

چهارشنبه یکم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 22:24

اهم اهم رسیدیم به روز آخر و فردا روز مسابقه :) خب فکر کنم طبیعیه که شدیدا هیجان و استرس داشته باشم نه؟! بیشتر از 15 روز تمرین خوب کردم زحمت کشیدم عرق ریختم و حتی دیشب در حد مرگ گریه کردم چون نمی ذاشتن برم مسابقه و می خواستن به زور به خاطر شرایط هوا بفرستن برم خوابگاه :) ولی مقاومت کردم و حتی ممکنه این دومین غیبتم باشه و باعث اذیتم بشه ^_^ فردا برد و باخت برام مهم نیست برام مثل دکتر کیم مهمه که نهایت تلاشم رو بکنم تا بعدا حسرت نخورم... راستی دکتر کیم یه شاگرد جدید بهم معرفی کرده اون بک کانگ هیوک هستش خخخخ :) سریال کد تروما عالیه و واقعا دیدنش قبل مسابقه عالی بود... فردا دیگه مهم تلاش و تمرکز و استراتژیک مهمه برام *_^ فردا از صبح تا شب مسابقه ایم بعدش بیام خونه و جمعه صبح اگر هوا و جاده خوب باشه برگردم خوابگاه :) فقط برای من دعا کنین که بتونم دست پر برگردم خوابگاه :) خدایا خودم رو بهت سپردم

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

چه خبرا

یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳ ، ساعت 22:54

علیک سلام دوستان :) خوبین؟ چیکارها می کنین؟ :) من که امروز حسابی ترکوندم... همه برنامه ام رو انجام دادم +_+ باشگاه رفتم حسابی تمرین کردم بعد مسابقه دادیم خیلی خوب کار کردم... سنسی گفت کارم خوبه فقط یه کم ضرباتم رو کند می زنم :/ حق داره چون حریف تمرینی کم داریم بعدشم من هی می رم دانشگاه خوابگاه کم میام خوابگاه... راستش تصمیم گرفتم رفتم خوابگاه یعنی حتی امشب یه لیست از باشگاه های رزمی کاراته سبک خودم رو بنویسم و بهشون زنگ بزنم و شرایطشون رو بپرسم... شاید تونستم آخر هفته ها برم باشگاه :) شاید یه باشگاه حرفه ای تر پیدا کردم... راستش می خواستم تکواندو رو شروع کنم چون تکواندو رو هم دوست دارم و شبیه سبک خودمونه :) حالا همه چی بستگی به شرایطم داره @_@ چند تا کار مفید امروز انجام دادم :) روز قشنگی بود ^_^ تنها چیز روی اعصابم فقط جوش هامه :/ هر کاری می کنم تموم نمی شه و باعث شده از صورتم بدم بیاد و باید بگم خیلی اذیتم می کنه و دردناکه :( دکتر هم رفتم دارم قرص می خورم محلول و سرم صورت استفاده می کنم و تاثیری نذاشته :// دیگه واقعا خسته شدم... خیلی اعصابم رو خرد می کنه... جوش پشت جوش... صورتم افتضاح شده هعی.... خب من برم کارهای ریزم رو تموم کنم :) نوشتن باعث می شه ذهنم مرتب بشه *_* دوستون دارم

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز