23 تمام
دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 0:3418 دی 1397 بود... اولین روزی که کلاس کاراته شروع شد... سال 97 روزهایی بود برام پر از درد و تاریکی و پوچی و غم... انقدر برام سخت بود که خودکشی از ذهنم دور نمی شد و همیشه افسرده بودم... تازه تقریبا 9 ماه می شد پدربزرگم رو از دست داده بودم... مدرسه هم خوشم نمیومد چون معلم و هم کلاسی ها باعث حس کمبود بهم می دادن و من هم دختری درونگرا که پر از غم و غصه بود... همیشه سعی می کردم فرار کنم ولی نمی شد... گفتن کلاس کاراته هست... منم عاشق و طرفدار رزمی... رفتیم... کلاس شروع شد... به مرور نه تنها از کلاس خسته نمی شدم بلکه عاشق تر می شدم... تو کاراته بهم توجه شد... شنیده شدم تعریف شنیدم... تشویق شدم... دیده شدم :)... من خیلی سختی کشیدم تو باشگاه چون شدیدا بدنم ضعیف بود ولی با این وجود کلاس رو ول نکردم و قوی تر ادامه دادم... من از یه جا به بعد شخصیتم فرق کرد... ارتباطم با بقیه بیشتر شد... یواش یواش معنا داشت به زندگیم برمی گشت... آره من فقط نیاز داشتم دیده بشم... تا شد سال 98 که سال تحول اصلیم هست... البته تولد تحولم 19 شهریور بود ولی پست نذاشتم مخصوصا با تولد حضرت محمد و امام صادق یکی بود :)... بعد اون من دیگه عوض شدم... انقدر تغییر کرده بودم که خیلی ها فهمیدن... از آدم شدیدا درونگرا به آدم شاد و برونگرا تبدیل شدم ^_^ من فرصت بروز دادن خودم رو پیدا کردم... کرونا اومد باشگاه تعطیل شد ولی بعدش باز شد و رفتیم تا الان... باشگاه مکان امن من برای خودم بودن بود... من زمان کنکور فرار می کردم به باشگاه... باشگاه دنیای دیگه داشت... باشگاه پناهگاه من بود برای فرار از همه... رفتم دانشگاه... چقدر بی قراری باشگاه رو کردم... گفتن عادی می شه ولی نشد... هر وقت اومدم خونه به عشق باشگاه اومدم که برم فقط اونجا هیجاناتم رو تخلیه کنم ولی الان دیگه ندارمش... باشگاه مکان ساده نبود بلکه یه شخص مهم از زندگیم بود... دیدی عزیزی رو از دست بدی چقدر سخته و تو یه مدت دنبالش می گردی؟ آره منم الان این طوریم انگار یکی از زندگیم رفته... یکی که دیگه نمی تونم باهاش باشم و هر وقت خواستم برم پیشش... به قول میحا رفتنی می ره ولی بعدش دلتنگی و غصه میاد... ورزش قسمت جدانشدنی زندگی منه و خواهد بود ولی باشگاه ولایت کاراته یه چیز دیگه بود... ما خانواده بودیم... شنبه کیک تولد گرفتم برای سنسی... 1شنبه صبح بعد انتخاب واحد با میحا رفتیم بازار کادو گرفتیم برای سنسی... بعد رفتیم باشگاه جشن گرفتیم... سنسی انتظار این شادی رو نداشت چون آخرین جلسه بود... جشن گرفتیم خوشحالی کردیم ولی ته چهره همه غم بود غم جدایی... عکس گرفتیم و کیک خوردیم :) حرف زدیم و در آخر هر چقدر اصرار کردم خداحافظی نکنیم ولی باز خداحافظی کردیم... از هر چیز و همه چیز و همه کس... و در اخرین دقایق پشت سر سنسی و شیهان آب ریختیم... با غصه و غم و دلتنگی باشگاه رو رها کردیم و برگشتیم... سنسی می گه اومدنی و برگشتنی فقط بغض داشتم... و قصه باشگاه ما این جا تموم شد و دیگه هشتگ باشگاهم قرار نیست تو وبلاگم باشه مگر این که قولی که به سربازا دادیم و روی دیوار نوشتیم ما رفتیم ولی برمی گردیم هه هه هه هه ^_^ سرش وایسیم :) و باید بگم تمام...!!!
خدایا شکرت
یاعلی