تخلیه هیجان
یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 23:12چند روز بود تو خونه مونده بودم و خسته شده بودم و واقعا هیجاناتم درونم مونده بود و نیاز به تخلیه اشون داشتم... امروز صبح آزمون سواد قرآنی رو دادم... شبش که خوب نخوابیدم صبح زود بیدار شدم... بعد آزمونم رفتم مدرسه مامانم برای خوردن صبحانه سیرابی و انتخاب رشته برای شاگردش... بعد برگشتم خونه چندتا ورق تصحیح کردم و بعدش یه نیم ساعت چرت زدم پا شدم یه چند قاشق خوردم و رفتم باشگاه... هر چی نرمش بود عالی انجامشون دادم... هر جی تمرین بود انجام دادم در حد مرگ... بعد خودمون هم تمرین کردیم کار کردیم با کسیه بوکس تمرین کردیم... خودمون چالش و تکنیک های اینستا رو یکی یکی زدیم و در حد مردن عرق کردم و واقعا بدنم خسته شد و کم آورد... سنسی باشگاه رو تموم کرد که یهو خودم با کمرم شروع کردم به شلوغ کردن خخخخخ... بعد سنسی میحا رو زد خخخخ... بعد با میحا یه کم دستکش انداختیم بهم ولی نچسبید... نه میحا نه تینا هیچ کدوم باهام شلوغ نکردن منم نیاز داشتم به شلوغ کردن و تخلیه خودم خخخخ... رفتم نشستم جلو سنسی و باستان گفتم کسی باهام شلوغ و شیطنت نمی کنه قهرم :/ یهو باستان آب بطری رو ریخت روم که یهو شروع شد بازیمون خخخخخ منم افتادم دنبالش و اون رفت بیرون باشگاه که پاش سر خورد افتاد زمین انقدر خندیدیم واااای عالی بود.... بعد اومد دوباره تا تونستیم روی هم آب پاشیدیم و تهش آب من تموم شد و باستان هر چی آب داشت ریخت روی من.... وای از خنده ترکیده بودم و همه می خندیدن... کل تاتمی و باشگاه شد خیس آب... گفتیم سربازا بیان گیر می دن بهمون... هیچی رفتم تی آوردم و با هزار خنده تمیز کردم... ازم فیلم و عکس گرفتن با گوشیم... یه جا پام رد شد خوردم زمین انقدر باحال بود... هیچی کلا خیس آب شدم انگار از زیر دوش اومده بودم بیرون خخخخخ... لباسام موهام خخخخخ... بعد اومدیم بیرون یه کم حرف زدیم رفتیم پایین پله ها حرف زدیم و خندیدیم... بعد قرار بود بریم وسایل هامون رو بذاریم و بریم بگردیم... رفتیم وسایل ها رو گذاشتیم راه پله تینایی... رفتیم این ور اون ور گشتیم پیاده روی کردیم... بعد من داشتم ضعف می کردم چون ناهار نخورده بودم و اون همه هم فعالیت داشتم... گفتن بریم غذا بخریم که یهو گفتیم نه ورزش کردیم بیرون بستنی بخوریم... هیچی رفتیم بستنی یزدان و همه کیک بستنی خریدیم خوردیم... اولین بارم بود کیک بستنی می خوردم چون قبل این ریسک نکرده بودم ولی خوردم خوشمزه بود و خیلی چسبید ..... بعدش دوباره پیاده روی کردیم اومدیم جلوی در تینایی باز وایسادیم و حرف زدیم و خندیدیم... بعدش اومدم خونه کارهام رو انجام دادم... دوره دیدم... برنامه هام رو تیک زدم.... واااااااای از شدت خستگی چشام می سوزه وااااااای پاهام انقدر درد می کنه که نگوووووووووو.... فکر کن اون همه فعالیت و خنده و شب نخوابیدن و راه رفتن اون هم 11 کیلومتر واووووووووووو.... دارم از خستگی می میرم... برم بخوابم که دیگه بدنم کم آورده و سرم داره گیج می ره... شبتون به خیر
یاعلی