جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

مسئولیت

سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 14:40

دوست مازندرانیم خیلی بهم لطف داره... مسئولیت چندتا چیز رو بهم داده... خیلی بهم اعتماد می کنه ولی من به خودم اعتماد ندارم و همه اش می ترسم خراب کنم... ولی وقتی می بینم اون انقدر باهام خوبه سعی می کنم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم... امروز گفت گعده رو من بگردونم... ساعت 4 گعده است... خیلی استرس دارم واقعا... می ترسم گند بزنم خخخخخ... ولی خب باید خودم حفظ کنم و مسلط باشم تا بتونم خیلی خوب اداره کنم... بلدم ولی می ترسم :/ یه چیزی بگم؟ از تجربه های جدید خوشم میاد و این چالش ها رو با وجود استرس ها و فشارها دوست دارم... تهش چیزی یاد می گیرم... دعا کنین این گعده رو خوب برم... انقدر برنامه دارم برای امروز... جمعه هم برمی گردم خوابگاه... دانشگاه زودتر شروع می شه... کارهام پیچیده بهم... قشنگ حس می کنم دارم تیکه تیکه می شم خخخخخخ... تنها چیزی که این روزها بهم انگیزه می ده کشتی گرفتن تیم ملیه.... انقدر پیگیرم که :) طلا گرفتن امیرحسین زارع اصلا روحم رو زنده کرد... دیروز هم تیم ملی قهرمان شد... امروز دوتا فینال داریم :) تیم ملی با وجود همه سختی خیلی خووووبه... جا برای رشد کردن و عالی شدن داره و من از اینجا هر روز براشون انرژی مثبت و دعا می فرستم :) امیدوارم همیشه سلامت باشن و برای پرچم ما تلاش کنند و مثل طلا بدرخشن:)

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

23 تمام

دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 0:34

18 دی 1397 بود... اولین روزی که کلاس کاراته شروع شد... سال 97 روزهایی بود برام پر از درد و تاریکی و پوچی و غم... انقدر برام سخت بود که خودکشی از ذهنم دور نمی شد و همیشه افسرده بودم... تازه تقریبا 9 ماه می شد پدربزرگم رو از دست داده بودم... مدرسه هم خوشم نمیومد چون معلم و هم کلاسی ها باعث حس کمبود بهم می دادن و من هم دختری درونگرا که پر از غم و غصه بود... همیشه سعی می کردم فرار کنم ولی نمی شد... گفتن کلاس کاراته هست... منم عاشق و طرفدار رزمی... رفتیم... کلاس شروع شد... به مرور نه تنها از کلاس خسته نمی شدم بلکه عاشق تر می شدم... تو کاراته بهم توجه شد... شنیده شدم تعریف شنیدم... تشویق شدم... دیده شدم :)... من خیلی سختی کشیدم تو باشگاه چون شدیدا بدنم ضعیف بود ولی با این وجود کلاس رو ول نکردم و قوی تر ادامه دادم... من از یه جا به بعد شخصیتم فرق کرد... ارتباطم با بقیه بیشتر شد... یواش یواش معنا داشت به زندگیم برمی گشت... آره من فقط نیاز داشتم دیده بشم... تا شد سال 98 که سال تحول اصلیم هست... البته تولد تحولم 19 شهریور بود ولی پست نذاشتم مخصوصا با تولد حضرت محمد و امام صادق یکی بود :)... بعد اون من دیگه عوض شدم... انقدر تغییر کرده بودم که خیلی ها فهمیدن... از آدم شدیدا درونگرا به آدم شاد و برونگرا تبدیل شدم ^_^ من فرصت بروز دادن خودم رو پیدا کردم... کرونا اومد باشگاه تعطیل شد ولی بعدش باز شد و رفتیم تا الان... باشگاه مکان امن من برای خودم بودن بود... من زمان کنکور فرار می کردم به باشگاه... باشگاه دنیای دیگه داشت... باشگاه پناهگاه من بود برای فرار از همه... رفتم دانشگاه... چقدر بی قراری باشگاه رو کردم... گفتن عادی می شه ولی نشد... هر وقت اومدم خونه به عشق باشگاه اومدم که برم فقط اونجا هیجاناتم رو تخلیه کنم ولی الان دیگه ندارمش... باشگاه مکان ساده نبود بلکه یه شخص مهم از زندگیم بود... دیدی عزیزی رو از دست بدی چقدر سخته و تو یه مدت دنبالش می گردی؟ آره منم الان این طوریم انگار یکی از زندگیم رفته... یکی که دیگه نمی تونم باهاش باشم و هر وقت خواستم برم پیشش... به قول میحا رفتنی می ره ولی بعدش دلتنگی و غصه میاد... ورزش قسمت جدانشدنی زندگی منه و خواهد بود ولی باشگاه ولایت کاراته یه چیز دیگه بود... ما خانواده بودیم... شنبه کیک تولد گرفتم برای سنسی... 1شنبه صبح بعد انتخاب واحد با میحا رفتیم بازار کادو گرفتیم برای سنسی... بعد رفتیم باشگاه جشن گرفتیم... سنسی انتظار این شادی رو نداشت چون آخرین جلسه بود... جشن گرفتیم خوشحالی کردیم ولی ته چهره همه غم بود غم جدایی... عکس گرفتیم و کیک خوردیم :) حرف زدیم و در آخر هر چقدر اصرار کردم خداحافظی نکنیم ولی باز خداحافظی کردیم... از هر چیز و همه چیز و همه کس... و در اخرین دقایق پشت سر سنسی و شیهان آب ریختیم... با غصه و غم و دلتنگی باشگاه رو رها کردیم و برگشتیم... سنسی می گه اومدنی و برگشتنی فقط بغض داشتم... و قصه باشگاه ما این جا تموم شد و دیگه هشتگ باشگاهم قرار نیست تو وبلاگم باشه مگر این که قولی که به سربازا دادیم و روی دیوار نوشتیم ما رفتیم ولی برمی گردیم هه هه هه هه ^_^ سرش وایسیم :) و باید بگم تمام...!!!

خدایا شکرت

یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز

استاد شجاعی

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 20:52

دقیق یادم نیست از کی استاد شجاعی رو دنبال می کنم... فکر کنم حدود 5 سالی می شه که خیلی پیگیرم و بهشون گوش می دم... شاید وسط ها یه کم دور شدم ولی دوباره برگشتم... دیگه الان جز ثابت برنامه زندگیم شده... وقتی گوش می دم بهشون خیلی حس خوبی می گیرم... سخت ترین مسائل دینی یا سنگین ترین حرف ها رو بهت به راحتی می گه... تو درک می کنی و کامل متوجه می شی نه این که یه سری چیزها رو همین طوری بشنوی و رد بشی... انقدر کاربردی حرف می زنند که هر ویس یا پادکستش رو چند بار گوش می دم و هر سری بیشتر یاد می گیرم.... امروز کنترل خشمشون رو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن.... خیلی خوووووبه... حتی ازشون برنامه رایگان گرفتم و یه کمش رو انجام دادم ولی کامل نیست ولی خب عالیه... ببین تاثیرش انقدر روی زندگیم مثبت بوده که از نظر روحی دارم خیلی بهتر می شم و دارم رشد می کنم... بدون تعارف با عیب هام روبرو شدم ولی دارم خودسازی می کنم :) حرف های استاد در عین حال که بیدارت می کنه و بهت تلنگر می زنه رهات نمی کنه بلکه کمکت می کنه راه رو پیدا کنی و همراهت هست... آرشیوشون دسته بندی شده است و می تونی با موضوع خاصی شروع کنی... هر روز کانال رو دنبال کنی انگیزه می گیری... پیشنهاد ویژه می کنم گوش بدید حتما و باید بگم باهاش مدتی زندگی کنین تغییر مثبت رو خواهید دید ^_^ فرصت کنم درباره دوره یک ساله عادت هم بنویسم براتون :)

خدایاشکرت

یاحیدر کرار

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز

نوشتن

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 21:48

دیروز رسیدم خونه... وقتی رسیدم اتاقم رو با وسایل هام رو مرتب کردم که نمونه بعدا اذیت کنه... یه کم سریال نگاه کردم بعدش دیدم خیلی خسته ام که زود خوابیدم... شب کابوس دیدم خیلی ترسیدم... همیشه بعد اومدن از جایی و خوابیدن تو اتاقم خواب بد وحشتناک دیدم... امروز هم تا 12 خوابیدم... واقعا خسته بودم و وقتی بیدار شدم بدنم عین مریض ها خیلی درد می کرد... ولی خب دیگه خودم رو به زور بیدار نگه داشتم... مامان اومد و یه کم بهش کمک کردم و اومدم اتاقم رو منظم کردم و بعد نشستم هر چی کار و مسئولیت و دوره و کتاب و برنامه عقب افتاده داشتم رو نوشتم تا ذهنم تخلیه بشه... نزدیک 50 تا کار داشتم :) خیلی زیاده ولی خب قراره اولویت بندی کنم و حتی ممکنه 1 سال طول بکشه شاید بیشتر ولی مهم اینه طبق برنامه و رسالتم جلو برم... ممکنه حتی بعضی کارها رو اصلا انجام ندم چون به هدف و برنامه ام نخوره... چون باشگاهم داره بسته می شه به این فکر افتادم که برم رشته دیگه تو این 2 سال یه رشته جدید تجربه کنم... البته این بستگی به این داره بتونم تو خوابگاه باشگاه خوب و نزدیک پیدا کنم... رشته تیراندازی گرم توجهم رو جلب کرده... حس می کنم نیاز دارم به همچین رشته ای تا تمرکزم رو تقویت کنم :) الان می رم کارهام رو اولویت بندی کنم و شروع به انجامشون کنم... خبرنویسی رو انجام دادم اعتماد به نفسم اومد بالا ^_^... ترس و استرسم کمتر شده خداروشکر و نباید بذارم بدتر بشه... فردا باید برم آرایشگاه و ابروهام رو تمیز کنم... شنبه هم می رم جشن عقد دوستم میحا :) تا شروع دانشگاه باید همه چیز رو جمع و جور کنم... عادت هام رو انجام بدم و گزارش بفرستم... گوشیم رو بعد از ظهر ریختم تو لپ تاپ و لپ تاپ رو هم یه کمش رو ریختم هارد... باید لپ تاپ رو هم ببرم ویندوز عوض کنند تا یه کم بهتر بشه... برای 3ماه پاییز بتونم یه برنامه ریزی عالی داشته باشم خیلی خوب می شه...

خب دوستان برم بسم الله که کارهام رو شروع کنم

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

مسئولیت

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 4:39

آدمی هستم که وقتی بیکار می‌مونم احساس پوچی و بدی بهم دست می‌ده و همین اذیتم می‌کنه... به خاطر همین دوست دارم برم دنبال مفید بودن و یاد گرفتن و کار کردن... تا ۴ترم پیش من زیاد کار نداشتم یعنی میدانی نبود که خودم رو ثابت کنم ولی امسال از این ترم واقعا حجم کارهام خیلی زیاده شده... چند تا مسئولیت رو باهم گردن گرفتم و از این ترم هم کارورزی داریم و رسما دارم خودم رو به فنا می‌دم😅... یعنی فردا امتحان آخر رو دادم و برگشتم خونه باید یه روز استراحت کنم و بعدش بشینم تموم مسئولیت‌ها و کارها و برنامه‌هام رو بنویسم🙃 حتی کارهای عقب‌افتاده که از قبل دارم... این‌ها رو بعد نوشتن تقسیم‌بند و اولویت‌بندی کنم و بعد برنامه‌ریزی کنم...

من یه مشکلی که دارم اینه که گرگ تنبلی هم دارم و این‌دقیقا تناقض در شخصیت منه... ریشه این رو هم پیدا کردم و فهمیدم که کمال‌گرایی و ترس از اشتباه و نداشتن اعتماد به نفس و نداشتن برنامه خواب مناسب و خیلی چیزهای دیگه‌ست که این چندتا اصلی هستن... همین‌ها باعث می‌شن استرس بگیرم و از همه‌چیز فرار کنم...این‌طوری زندگی برام سخت می‌شه و نمی‌تونم کاری انجام بدم یا کارهام خیلی بی‌کیفیت می‌شه... پس من باید یه برنامه‌ریزی درست و حسابی داشته باشم تا نذارم دوباره دچار رکود و استرس شدید مثل چند روز قبل بشم... زندگی راحت هیچ‌وقت نیست و من باید جهادی کار و زندگی کنم تا بتونم موفق باشم و در آینده حسرتی نخورم و جوونیم حیف نشه... همیشه می‌گم فردا خواهر کوچیکم یا بچه‌م ازم درباره این دوران و گذشته و سوابق من پرسید بهش چی بگم؟ دست پر خواهم بود یا یه مشت تجربه شکست خورده دارم؟

یه تصمیمی که دارم اینه که از این به بعد آدم عمیق‌تری بشم نه آدم سطحی که فقط ظاهرا خوبه و بلده و عملا طبل تو خالیه... می‌خوام هر مهارتی دارم یا اطلاعاتم رو عمیق کنم و ازشون استفاده کنم... چندین دوره دارم که گوش ندادم بهشون و باید یه فکری به حال اون‌ها بکنم تا بتونم خودم رو عمیق کنم نه سطحی🫠

فعلا برم بخوابم که فردا صبح امتحان رو مرور کنم بعد برم جلسه کنگره شهدا و بعدش ناهار و امتحان و بعدش خداحافظی از خوابگاه و گردش و خونه استراحت😊😁

خدایاشکرت

یاعلی🩵

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

خوش اومدی

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 23:14

امروز بعد ۱۰سال دوباره یه حسی رو تجربه کردم... حسی که عجیب بود برام و حتی خواب رو هم ازم گرفته بود... من امتحان رو خراب کرده بودم و نباید انقدر حالم خوب می‌بود نباید انقدر دلشوره بی‌دلیل داشته باشم... تا این که بعد یه کم دیگه آروم شدم و حتی راحت خوابیدم... ولی وقتی پیام توت‌فرنگی رو دیدم فهمیدم پسر کوچولوش همون ساعت‌ها به دنیا اومده🥹😍من این‌طوری بودم که دل به دل راه نداره دلم به دلش وجودم به وجودش بسته‌ست... من و توت‌فرنگی یک روحیم در دو بدن🥹حالا حتی پسرش هم جز زندگیم شده... منی که هر بار لباس نی‌نی می‌دیدم ذوق‌مرگ می‌شدم می‌گفتم صدرا این رو بپوشه خوشگل می‌شه... امروز ۹ شهریور ۱۴۰۴ خاله شدم و خاله شدنم مبارک🥹😍❤️🤗

صدرا خاله خوش اومدی به دنیا🩵 خاله فدات بشه

یاعلی

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

برگشت موقت

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 1:48

بعد دو ماه دوباره دارم برمی گردم خوابگاه... البته 3 4 روزه... دوتا امتحان رو بدم راحت بشم... وای امتحان اول خیلی بده منبعش رو اصلا درک نمی کنم و هر کاری می کنم جز خوندن... سخته واقعا... هیچی دیگه باز موند شب امتحان تا صبح بیدار بمونم بخونم... بالاخره با نمره کم پاس می شم همین...! صبح پا شم برم ترمینال... ناهار ندارم باید به فکر ناهار هم باشم... رسیدم مرتب کنم و بخوابم بخوابم بعدش پاشم درس بخونم... وسایل جمع کردم که شد یه کوله... باید وسایل هم برگردونم از خوابگاه... کارم سخته... تازه داشتم روی روتین می افتادم که باز برم بیام... پوووووف... امروز کتاب علامه حسن حسن زاده آملی رو تموم کردم و باید بگم عاشقشون بودم و بیشتر عاشقشون شدم... خیلی آدم خوبی بودن... باید بیشتر مطالعه کنم درباره اشون.... وااااای دیر وقته برم بخوابم :) شبتون به خیر یاعلی

مبارز

تعطیلی

سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 21:25

امروز بعد یک ماه برگشتم باشگاه... دلتنگ بودم و ذوق داشتم... ولی در همون اولین دیدار سنسی قشنگ حقیقت تلخ تعطیل شدن باشگاه رو کوبید تو صورتمون... انقدر برام سنگین بود این تصمیم که چند دقیقه توان صحبت نداشتم... سکوت کردم و نگاهم رو انداختم پایین... سنسی حق دارد و درکش می کنم ولی خب ما 7 ساله اون جا بزرگ شدیم... 7سالی که پر از خاطرات مختلفه... حداقل می دونستم بعد خوابگاه و دانشگاه می تونم برم اون جا و حالم رو خوب کنم ولی الان دارم پناهگاهم رو از دست می دم... وقتی فهمیدم سنسی تصمیمش رو قطعی کرده همه ی خاطرات از اولین روز تا اون لحظه همه عین فیلم از ذهنم گذر کردن... از اولین ورود سنسی بگیر تا ساندویچ خوردن یواشکی پشت باشگاه و ترسیدن از این که سربازها بیان و تا دعوا با سربازها و خنده و خاطراتمون... روزهایی که حرص خوردیم روزهایی که کمر بستیم و ذوق کردیم... روزهای رکود و روزهای تمرین... حالا تو جلوی چشمت داری می بینی که بعد یک ماه پناه مثلا امنت رو نابود می کنند و تو باید فقط صدت رو بذاری و تمرین کنی تا شاید در آینده نزدیک مسابقه ای باشه و تو اون رو به عنوان آخرین مسابقه بری تا طلا بگیری... دوستان زندگی خیلی عجیبه... عجیب تر از هر چیز جوریه که هر روز تو داری غافلگیر می شی و سوپرایزت می کنه و تو حتی از 1 ثانیه بعدت خبر نداری چه برسه به آینده...

آره... و این منم که در حال تماشا دود شدن یکی از رویاهام... یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز

سردرگمی

دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 3:52

تو سردرگمی عجیبی غرق شدم... انگار همه‌چیز یادم رفته... نمی‌دونم هدفم چیه... موندم با این گیجیم چیکار کنم... انگار خودم رو گم کردم... خیلی برنامه داشتم و خیلی کار عقب افتاده دارم... ببین قشنگ گم شدم بین زندگیم... انگار سیل زندگی من رو برده و باید تلاش کنم خودم رو پیدا کنم... مخصوصا اون دوره که رفتیم قشنگ یه سری دغدغه‌هایی بهم اضافه کرد... ببین حس می‌کنم مغزم گنجایش این حجم از افکار و اندیشه رو نداره... ببین جوری شدم که با هیشکی حرف نمی‌زنم... نه پیامی نه تماسی... با اطرافیان فیزیکی هم در حد این که بگم بخندم حرف می‌زنم وگرنه تو خودم غرقم... انگار راهی که داشتم به سمت هدف و رسالتم می‌رفتم رو گم کردم و توقف کردم و موندم کدوم سمت برم... با خودم چند چندم... هر روز هم داره بهم مسئولیت اضافه می‌شه... باید پاشم برنامه ریزی کنم و یه فکری به حال خودم کنم تا این سردرگمی و دایره نامنتهی به هیچ کجا رو قطع کنم... فقط دارم دور خودم می‌چرخم و درجا می‌زنم... از یه جایی شروع کنم به حل کردن و اولویت گذاری...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز

اشتباهم

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 19:20

سلام... خوبین؟ من خوبم ولی یه چیزی فکرم رو خیلی درگیر کرده... تازگی به این نتیجه رسیدم که خیلی اشتباه بزرگی کردم که از نوشتن اینجا دور شدم و عملا کنارش گذاشتم... الان که دوره‌م داره تموم می‌شه می‌بینم اگر می‌نوشتم و هر روز روزمره‌نویسی داشتم چقدر برام خوب بود و واقعا شدیدا پشیمونم و حسرتش روی دلم موند...

این هم بگم بی‌دلیل نبود ننوشتنم:

قبل دوره خب بیشتر تنبلیم میومد و از این‌ور گوشیم داغ می‌کرد ولی می‌تونستم با لپ‌تاپ بنویسم، بعدش هم حس می‌کردم چیزی برای نوشتن ندارم

بعد درباره دوره اولا شدیدا سرم شلوغ شد، دوما دوره خیلی فشرده بود، سوما این جا اینترنت نداشتم و نمی‌تونستم ولی خب باید می‌نوشتم...

هعی... ببینم بتونم به زودی شروع کنم🥲

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز