جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

تولدم

چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 1:27

یه پست جدا برای تولدم باید بنویسم ولی یه سری حرف‌ها رو باید بنویسم تا تخلیه بشم🫠🙃

همه کسانی که تبریک گفتن رو یادم می‌مونه😉 کسایی هم که خبری ازشون نبود هم تو ذهنم هستن...

اصلا انتظار تولد گرفتن از کسی نداشتم... دیشب با تموم حال بدم و دل گرفته‌م به فکرم رسید یه کیک بگیرم برای خودم و تولد بگیرم که تو دلم نمونه چرا کیک ۲۲ سالگی ندارم... شب دیر وقت عکس کیک رو انتخاب کردم و سفارش دادم... متنش با رمز ۱۴،۱۲۸ تولدم مبارک نوشت روش... مامان گفت می‌گفتی خودم سفارش می‌دادم، گفتم نه دوست داشتم خودم انجام بدم...😇

هیچی رفتیم خونه مامان بزرگم و کیک رو یه جورایی تحویل گرفتم... شب همه اومدن... آماده شدم... زن‌داداشم گفت چرا بهم نگفتی؟! گفتم بهت چی می‌گفتم؟ می‌گفتم برام تولد بگیر یا تولد می‌گیرم؟! گفت نه حداقل خبر می‌دادی گفتم لازم نبود... داداشم یهو پا شد رفت، مامان گفت بمون حداقل یه عکس بگیر، گفت عجله دارم دوستم پایین منتظره🥲 و رفت...💔 با همه عکس گرفتیم، حتی شمع هم نداشتم مجبور شدم با شمع ۲ استفاده شده فوت کنم😂🥲💔 آبجیم رقص چاقو رفت، یه کم رقصیدیم، و کیک رو بریدیم و خوردیم... داداشم بعدش برگشت خونه و حتی از کیکم نخورد... باور می‌کنید دلیل این کارهاش رو نمی‌دونم؟ خدا خودش رحم کنه...

این هم شد تولدی که به زور خودم برای خودم گرفتم... خواستم بگم دیگه به حدی از بی‌کسی رسیدم که بود و نبودم برای کسی مهم نیست... فکر کن بمیری ولی کسی عین خیالش نباشه...

تصمیم گرفتم برگشتم خوابگاه با تموم بی‌پولیم برم تراپی🫠برم که این تروماها رو حلشون کنم... زخم‌هایی که از بقیه به روح و روانم خورده رو درمان کنم... فکر کن یه جا گیر می‌کنم از شدت بی کسی فشار رو فقط خودم تحمل می‌کنم... من ظاهرا می‌خندم و خوشحالم ولی از درون پوکیدم و داغونم... دیگه توان ادامه در من نیست...

دکتر گفت معده دردت عصبیه... ببین دیگه بدنم کم آورده چه برسه به روح و روانم... دیگه به هیچی میل و حسی ندارم... دور خودم می‌چرخم... حس می‌کنم گم شدم و هیچ جا و هیچ کس رو نمی‌شناسم... انگار بچه ۲ساله‌ای که مامانش رو گم کرده و کسی بهش توجه نمی‌کنه...💔🥲

کارهای عقب افتاده، پیام‌های نخونده، افکار بهم ریخته، برنامه روی هم تلنبار شده، بی‌نظمی شدید، مریضی و معده درد...💔کاش خدا از اون بالا چراغم رو خاموش کنه و راحت بشم🙂

یاعلی

برچسب‌ها: دردتنهایی
مبارز

از چشم افتادن

دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 0:57

من یه عادت خیلی خوبی دارم اینه که تا جایی که می‌تونم به همه آدم‌ها فرصت می‌دم... کینه‌ای نیستم ولی وقتی کسی فرصت‌هاش رو بسوزونه دیگه از چشم میفته و تامام... این طوری نیست بهش بدی کنم یا اذیت کنم و بدم بیاد ازش نه اصلا... اتفاقا خیلی خوب رفتار می‌کنم باهاش ولی دیگه محبت قبلی تو دلم نیست نسبت بهش... به داداشم خیلی فرصت دادم خیلی وقت دادم ولی امشب کاملا از چشم افتاد... فکر کن دو روز پیش جای غریب تنها مریض شدم یه دفعه یادم نیفتاد همچین کسی بیاد دنبالم جز پدر و مادرم... امروز سر سفره گفت درد دارم گفتم خطرناکه برو دکتر... انقدر باهام بد حرف زد تحقیرم کرد که بغضم گرفت و حالم بد شد... من تازه از بیمارستان مرخص شدم و می‌دونی معده درد شدید دارم و هر لحظه دردش بهم حمله می‌کنه ولی درک نمی‌کنی... هیچی نگفتم... همه چی رو جمع کردم اومدم اتاق... معده دردم شدید حمله کرد و حالم بد شد... مامانم رو صدا زدم فهمید حالم بده... یه کم پشتم رو ماساژ داد... باهام حرف زد دلداریم داد... حق رو بهم داد... به مامان گفتم دیگه همچین کسی تو زندگیم نیست... وقتی داداشی یه ماه از آبجیش که جای غریب درس می‌خونه خبر نگیره و به فکرش نباشه همون بهتر که هیچ وقت نباشه... آخرین نفری که تولدم رو تبریک گفت اون بود... فکر کن همه تبریک و استوری ولی اینا حتی یادشون نبود... منم آدمی‌م که تا تهش فرصت می‌دم ولی بعدش دیگه هیچی... سپردمت به خدا🥲... حتی سر مت هم این طوری شدم... بهش آخرین فرصت رو دادم تهش چیکار کرد؟ بهونه آورد وقت نداره بهم زنگ بزنه ولی وقت داشت واسه بقیه آدم‌هاش دوست‌هاش استوری حرفه‌ای درست کنه... بهش فرصت دادم تهش بهم پول داد گفت خودت کادوی خودت رو سفارش بده🥲 یعنی حتی وقت نذاشت یه کادو برام بخره... تبریکش هم با تاخیر بود... امسال تولدم خیلی آدم ها برام دلت اکانت شدند... خیلی‌ها برام عزیزتر شدن از جمله توت‌فرنگیم❤️🌱 من همون آدمی هستم که بودم فقط شماها عوض شدین و از دستم دادید... برای همه‌تون خوشبختی و خوشحالی می‌خوام جوری که به یادم نیفتید چون من با خودم و خدام و زندگیم خوشبختم و الحمدلله🩵 آدمی که اون همه بهش فرصت دادم، منتظرش موندم یه دفعه می‌بوسم می‌ذارم کنار... ولی کسی بهم خوبی کرد فداش هم می‌شم... فرقه بین کسی که برات ارزش می‌ذاره با کسی که هر از گاهی یادت بیفته و فقط ادعا کنه همین... کاش آدم‌ها شبیه حرف‌هاشون باشن... خواستم بگم شاید اطرافم خیلی شلوغ به نظر برسه ولی تنهاتر از اونم که فکر کنید این هم بگم که آدم‌های خاصی هم تو زندگیم دارم🩷یاعلی

برچسب‌ها: دردتنهایی
مبارز

نیش

جمعه نهم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 2:49

بعد آخرین پستم خوابیدم، یهو ساعت ۵ یه چیزی تو تختم نیشم زد و از خوای عمیق پریدم... اولش فکر کردم پشه‌ست ولی دیدم عین زنبوره... خیلی ترسیدم و خیلی درد و سوزش داشت... علائم خطرناک داشتم... کسی نبود بهش بگم و جایی نبود برم... احساس بدبختی داشتم🫠 فکر کن نمی‌دونی چی نیش زده و تا صبح زنده می‌مونی یا نه و ممکنه هر اتفاقی بیفته... هیچی تا صبح بیدار موندم... کلاس اول رو رفتیم و تو دومی با حدیث رفتیم درمانگاه... طول کشید بیایم... آمپول ضدحساسیت زدم، خیالم راحت شد... اومدم خوابیدم😂 تا شب کلاس داشتم و رفتم اومدم... روز سختی بود... ۳شنبه هم دومین جلسه کارورزی رو رفتم😅 خیلی خووووب بود.... باید هشتگ جدا برای کارورزی بزنم و ازش بنویسم... ۴شنبه هم کلا درگیر MRI رفتن و گشتن تو بازار و تموم کردن پول‌هام بود🤪😂۵شنبه هم استراحت کردم، هم کارهام رو انجام دادم، هم سطل زباله اتاق رو خالی کردم، ظرف‌هام رو شستم، جاروبرقی کشیدم کل اتاق، و همه‌جای اتاق رو فرچه کشیدم و بعد رفتم حموم، تیشرت لش تازه صورتیم رو پوشیدم🤭😁حس قشنگی داره... بعد اومدم دوباره به کارهام رسیدم، با دوستام سینمایی رگ خواب رو دیدیم که استاد میلاد گفته بود ببینید و تحلیل بنویسید... خیلی فیلم سنگین و به قول امروز‌ی‌ها دارک بود... حالم رو گرفت... کمی با سردبیر حرف زدم و خندیدم... حدیث هم کف خیابون۱ رو خوند... منم استاد عشق رو خوندم، یادداشت علمیم رو نوشتم و فرستادم نظر بدن... خیلی کار دارم و در عین حال خیلی فکرم درگیره... بخوابم

فردا باید خیلی کارها انجام بدم ان شاءالله... شب خوش🌹🌱

خدایا شکرت🤍

یاعلی

مبارز

انفجار

دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 1:35

سرماخوردگی رسما ببخشید اسکلم کرده... نمی‌دونم مریضم یا نه😂 راستش انقدر ذهنم درگیره و بهم ریخته‌ست که دلم می‌خواد بشینم تا صبح گریه کنم... این که دارم تموم شدن دوستیم با مت رو می‌بینم برام سخته واقعا... این که ببینی بعد اومدن آدم‌های جدید به زندگیش و نامزد کردن ولت کنه برام سنگینه... مخصوصا برعکس ادعات عمل کنی... فشار مسئولیت‌هایی که قبول کردم داره لهم می‌کنه... باید یه فکری به حالشون کنم... خوابگاه هم نگم براتون... ورودی ۴۰۴ اومدن انقدر وضعیت خرابه... فکر کن برای سرویس رفتن باید ۳۰ دقیقه صف وایسی... صف سلف رو نگم براتون که عاشوراست... ۵ترمه که شام نمی‌خورم خداروشکر ولی دیگه باید ناهار رو هم حذف کنم به واسطه این همه شلوغی... هم‌اتاقی‌های جدیدم که از ترم پیش باهم شدیم خداروشکر خیلی خوبن ولی خب ۱۶ نفر سخته... البته آخر هفته می‌رن خونه... یه سری بلاتکلیفی که داره خفه‌م می‌کنه خیلی بده... فکر کن داری تلف می‌شی ولی کسی خبر نداره... انگاری دارم صحنه تکه تکه شدن خودم رو می بینم... مخصوصا تو این شرایط PMS هم هستم... همه چی پیچیده بهم... امروز پشت تلفن با مامانم داشتم گریه می‌کردم و گریه‌م رو قورت می‌دادم تا نفهمن چقدر حالم خرابه... حتی بچه‌ها گفتن تو رد دادی چون حالم ثابت نبود یا بد بودم یا زده بودم زیر خنده... کم موند با سرپرست دعوا بگیرم... خوابگاه به کنار... دانشگاه خودش یه غوله... کلاس‌ها زیاد و طولانی... مخصوصا فردا ۲شنبه‌ست ۴تا کلاس سنگین صبح تا شب..‌. دوتا کار خیلی سنگین دارم باید انجام بدم... اول باید یادداشت علمی نشریه رو برسونم دوم باید مقاله همایش دانشگاه هندل کنم.... دوست دارم گوشی رو از دم خاموش کنم و برم بی‌خبر از همه یه جا بمونم... انقدر دوست دارم یه مدت نباشم... البته بود و نبودم برای کسی مهم نیست... امروز روز واقعا سخت و سنگینی بود برام... منی که انقدر آروم میومدم جلو یهو دیدم دارم می‌ترکم البته به انفجار نرسیدم هنوز🥲 تنها راه فرارم از زندگی فقط خوابه که اون هم به توهم و کابوس و چیزهای عجیب و غریب رسیده... دیگه باید از این به بعد فرار کنم بغل خدا و قرآن و کتاب‌هام... حتی فکر می‌کنم اهل‌بیت و شهدا هم خسته شدن ازم... اهل غر زدن و ناله نیستم ولی دیگه واقعا خسته شدم... گفتم شاید بنویسم یه کم ذهنم خالی بشه بخوابم... صبح با قدمی کلاس داریم

هعی‌‌.‌‌...

یاعلی

مبارز

سرماخوردگی

شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 13:58

قشنگ سرما خوردم سینوزیت کردم🥲 گفتن بمون خونه منم می‌خواستم ولی باز دلم نیومد غیبت کنم و از این‌ور حوصله بقیه رو نداشتم... بالاخره با سختی اومدم خوابگاه... هم خوبم هم خسته‌م😅 کارهام به‌هم ریخته... ناهار نخوردم چون قیمه سلف اصلا جالب نیست... دو تا کلاس رو با میلاد(استادمون😂) بگذرونم می‌رم یه چیزی بگیرم بخورم... یه جوری‌م... صبح تو کلاس خیلی بی‌حال نشسته بودم... برگشتم اتاق خوابیدم فقط... ماسک می‌زنم صورتم هی چرب می‌شه بدم میاد اومدنی شستم راحت شدم ولی باز برم اتاق باز باید شوینده بزنم... منتظرم استاد بیاد... برم یه کم سرم رو بذارم روی میز تا کمی آروم بشم🥲

خدایاشکرت

یاعلی🌱

مبارز

کنار اومدن

پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 0:38

اخیرا جوری شدم که دیگه با همه‌چیز کنار میام... همه می‌گن چقدر آروم‌تر شدی... انگاری قدرت جنگیدن سابق رو ندارم... امروز وقتی داداش و زن‌داداشم رو دیدم جوری خون‌سرد بودم که تعجب کردن و حتی از خودم ترسیدم... انگاری همه‌چیز معنی و انگیزه قبلی رو برام از دست داده... مخصوصا از اون روز که داداش و زن‌داداشم روز دختر رو بهم تبریک نگفتن و واسه آبجیم جشن گرفتن... حتی تو این ۲۰ روز هیچ کدوم با یه پیام سراغم رو نگرفتن... از وقتی فهمیدم بود و نبودم برای خانواده‌م فرقی نداره انگاری زاویه دیدم عوض شده به زندگیم... دیگه هیشکی جز کسایی که پیگیرم هستن برام مهم نیست... حتی مت هم بعد نامزد کردن به یادم نمی‌افته... انگار تو حاشیه زندگی همه هستم...( بحث توت‌فرنگی جداست❤️) منم ترجیح می‌دم همه رو تو حاشیه زندگیم بذارم... حتی تو خوابگاه هم دیگه حساسیت سابق رو ندارم... از کوچیک‌ترین چیزهای زندگیم و لحظات لذت می‌برم... آرامش دارم ولی ذهنم به‌هم ریخته‌ست و نیاز به بررسی دوباره داره... شب قبل اولین روز کارورزی همه هیجان و استرس و ذوق داشتن و من جوری بودم همه شک کرده بودن که چرا تو عکس العمل خاصی نداری و حتی خودم هم تعجب کرده بودم... انگاری مستقل شدم از همه چیز و همه کس... حتی از چیزی حرصم می‌گیره تعجب می‌کنم که من این جوری نبودم... نمی‌دونم این‌ها علائم خوبین یا بد ولی خودمم نظری ندارم و موندم تغییر کنم یا نه... هعی... تنها نکته مثبت این روزهام اینه با غم سگین کنار اومدم... باید تو یه پست جدا بنویسم و همین که تونستم از ذهنم اولویتش رو کم کنم خیلی خوب شده واسم...

برم بخوابم

یاعلی

مبارز

۱ماه ۱۴ روز

چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ ، ساعت 16:56

وقتی اولین بار شنیدم به دنیا اومدی، دوست داشتم بال دربیارم و بیام پیشت🥹مامانت رو بغل کنم و بعد تو رو... من به دوری و دلتنگی با مامانت بعد ۸سال عادت نکردم و حالا توهم به جمع دوستی دونفره ما و دلتنگی‌های من اضافه شدی🥲 چند بار خواستم بیام ببینمت ولی جور نشد... که یهو خدا برنامه‌ریزی کرد و توفیق داد با تموم چالش‌هاش بیام😍 اولین بار که از نزدیک دیدمت ۱ ماه ۱۴ روزه بودی عزیزدل خاله... گریه می‌کردی و نور آفتاب روی صورتت افتاده بود و اخم کرده بودی و منم دستم رو گرفتم روی صورتت تا اذیت نشی و از شدت ذوق خنده‌م گرفت🥹 مامانت رو بغل کردم... رفتیم بالا... تو رو هم با ترس و هیجان بغل کردم... می‌ترسیدم بیفتی🤭بالاخره ۱۰سال از بچه‌بزرگ کردن من که آبجیم بود می‌گذشت😜😂 ولی دیگه ترسم ریخت... با مامانت حرف زدیم بغل کردیم تو رو خوابوندم... وقتی روی پاهام روی مبل خوابیدی انقدر نگاهت کردم که حتی گذر زمان رو حس نکردم... اون زمان‌ها ساعت انگار چندتا پا گرفته بود و داشت در می‌رفت و منم می‌خواستم بیشتر پیش تو و توت‌فرنگی بمونم... روز اول که ۲۳ مهر ماه بود شبش با تو و مامانت و بابات رفتم خونه آبجی حدیث مهمونی... به سختی جدا شدم... ولی قول دادم فردا از صبح میام... و فرداش ۵شنبه ۲۴ مهر ماه اومدم پیشتون و حتی شب رو هم موندم🤭😍 از دستپخت مامانت نگم که چقدر عالی بود... بغلت می‌کردم آروم می‌شدی... گریه می‌کردی دلم ریش ریش می‌شد ولی سعی می‌کنم آرومت کنم... حتی بعضی وقت‌ها به گریه‌هات خنده‌م می‌گرفت نمی‌دونم چرا😜😁 یادته سکسکه و گریه‌ت باهم شد و چقدر با مامانت خندیدیم از ته دل؟😂 گریه می‌کردی چونه‌ت می‌لرزید می‌خواستم منم بشینم باهات گریه کنم چون اصلا تحمل گریه عزیزترینم رو ندارم... ولی آفرین بهت که گذاشتی اون روز خوب ناهار بخوریم و خوابیدی😁 اما شبش نذاشتی شام بخوریم😂😜ای شلوغ.... وقتی تو بغلم آروم می‌شدی انگار دنیا رو بهم داده بودن... وقتی تو گهواره آروم می‌خوابیدی انقدر غرق نگاهت می‌شدم که حس می‌کردم روی ابرهام😌 وقتی بابات برات لالایی می‌خوند چشام پر اشک می‌شد و مامانت شعر می‌خوند آروم می‌شدم

و بالاخره صبح روز جمعه شد و بعد خوردن صبحانه املت خوشمزه مامان توت‌فرنگی باید می‌رفتم... وقتی شنیدم می‌تونم ۱ ساعت بیشتر بمونم ذوق کردم ولی ناراحت شدم🥺چون غم جدایی خفه‌م می‌کرد... بغلت کردم... شیر خورده بودی و تو بغلم آروم بودی... وقتی حدیث زنگ زد مجبور شدم به مامانت نگهت داره... برد داد بابات مراقبت باشه... دیگه نگاهت نکردم چون خودم رو می‌شناسم اگر یه بار دیگه بغل یا نگاهت می‌کردم ممکن بود بغضم بترکه و بدتر بشه حالم... دیگه با بابات و مامانت خداحافظی کردم و رفتم... مامان مهربونت برام شال خریده بود، برام میوه و قنادی گذاشت تو راه بخورم.... برام کادوی تولد خیلی خوشگل خریده بود😍ولی در آخر بغلش کردم و خداحافظی

این حرف‌ها خواب نبود ولی من حس می‌کردم تو خوابم... بهترین روزهای عمرم بود🥹❤️عاشقتتونم

یاعلی

برچسب‌ها: صدرام
مبارز

مسئولیت

سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 14:40

دوست مازندرانیم خیلی بهم لطف داره... مسئولیت چندتا چیز رو بهم داده... خیلی بهم اعتماد می کنه ولی من به خودم اعتماد ندارم و همه اش می ترسم خراب کنم... ولی وقتی می بینم اون انقدر باهام خوبه سعی می کنم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم... امروز گفت گعده رو من بگردونم... ساعت 4 گعده است... خیلی استرس دارم واقعا... می ترسم گند بزنم خخخخخ... ولی خب باید خودم حفظ کنم و مسلط باشم تا بتونم خیلی خوب اداره کنم... بلدم ولی می ترسم :/ یه چیزی بگم؟ از تجربه های جدید خوشم میاد و این چالش ها رو با وجود استرس ها و فشارها دوست دارم... تهش چیزی یاد می گیرم... دعا کنین این گعده رو خوب برم... انقدر برنامه دارم برای امروز... جمعه هم برمی گردم خوابگاه... دانشگاه زودتر شروع می شه... کارهام پیچیده بهم... قشنگ حس می کنم دارم تیکه تیکه می شم خخخخخخ... تنها چیزی که این روزها بهم انگیزه می ده کشتی گرفتن تیم ملیه.... انقدر پیگیرم که :) طلا گرفتن امیرحسین زارع اصلا روحم رو زنده کرد... دیروز هم تیم ملی قهرمان شد... امروز دوتا فینال داریم :) تیم ملی با وجود همه سختی خیلی خووووبه... جا برای رشد کردن و عالی شدن داره و من از اینجا هر روز براشون انرژی مثبت و دعا می فرستم :) امیدوارم همیشه سلامت باشن و برای پرچم ما تلاش کنند و مثل طلا بدرخشن:)

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

23 تمام

دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 0:34

18 دی 1397 بود... اولین روزی که کلاس کاراته شروع شد... سال 97 روزهایی بود برام پر از درد و تاریکی و پوچی و غم... انقدر برام سخت بود که خودکشی از ذهنم دور نمی شد و همیشه افسرده بودم... تازه تقریبا 9 ماه می شد پدربزرگم رو از دست داده بودم... مدرسه هم خوشم نمیومد چون معلم و هم کلاسی ها باعث حس کمبود بهم می دادن و من هم دختری درونگرا که پر از غم و غصه بود... همیشه سعی می کردم فرار کنم ولی نمی شد... گفتن کلاس کاراته هست... منم عاشق و طرفدار رزمی... رفتیم... کلاس شروع شد... به مرور نه تنها از کلاس خسته نمی شدم بلکه عاشق تر می شدم... تو کاراته بهم توجه شد... شنیده شدم تعریف شنیدم... تشویق شدم... دیده شدم :)... من خیلی سختی کشیدم تو باشگاه چون شدیدا بدنم ضعیف بود ولی با این وجود کلاس رو ول نکردم و قوی تر ادامه دادم... من از یه جا به بعد شخصیتم فرق کرد... ارتباطم با بقیه بیشتر شد... یواش یواش معنا داشت به زندگیم برمی گشت... آره من فقط نیاز داشتم دیده بشم... تا شد سال 98 که سال تحول اصلیم هست... البته تولد تحولم 19 شهریور بود ولی پست نذاشتم مخصوصا با تولد حضرت محمد و امام صادق یکی بود :)... بعد اون من دیگه عوض شدم... انقدر تغییر کرده بودم که خیلی ها فهمیدن... از آدم شدیدا درونگرا به آدم شاد و برونگرا تبدیل شدم ^_^ من فرصت بروز دادن خودم رو پیدا کردم... کرونا اومد باشگاه تعطیل شد ولی بعدش باز شد و رفتیم تا الان... باشگاه مکان امن من برای خودم بودن بود... من زمان کنکور فرار می کردم به باشگاه... باشگاه دنیای دیگه داشت... باشگاه پناهگاه من بود برای فرار از همه... رفتم دانشگاه... چقدر بی قراری باشگاه رو کردم... گفتن عادی می شه ولی نشد... هر وقت اومدم خونه به عشق باشگاه اومدم که برم فقط اونجا هیجاناتم رو تخلیه کنم ولی الان دیگه ندارمش... باشگاه مکان ساده نبود بلکه یه شخص مهم از زندگیم بود... دیدی عزیزی رو از دست بدی چقدر سخته و تو یه مدت دنبالش می گردی؟ آره منم الان این طوریم انگار یکی از زندگیم رفته... یکی که دیگه نمی تونم باهاش باشم و هر وقت خواستم برم پیشش... به قول میحا رفتنی می ره ولی بعدش دلتنگی و غصه میاد... ورزش قسمت جدانشدنی زندگی منه و خواهد بود ولی باشگاه ولایت کاراته یه چیز دیگه بود... ما خانواده بودیم... شنبه کیک تولد گرفتم برای سنسی... 1شنبه صبح بعد انتخاب واحد با میحا رفتیم بازار کادو گرفتیم برای سنسی... بعد رفتیم باشگاه جشن گرفتیم... سنسی انتظار این شادی رو نداشت چون آخرین جلسه بود... جشن گرفتیم خوشحالی کردیم ولی ته چهره همه غم بود غم جدایی... عکس گرفتیم و کیک خوردیم :) حرف زدیم و در آخر هر چقدر اصرار کردم خداحافظی نکنیم ولی باز خداحافظی کردیم... از هر چیز و همه چیز و همه کس... و در اخرین دقایق پشت سر سنسی و شیهان آب ریختیم... با غصه و غم و دلتنگی باشگاه رو رها کردیم و برگشتیم... سنسی می گه اومدنی و برگشتنی فقط بغض داشتم... و قصه باشگاه ما این جا تموم شد و دیگه هشتگ باشگاهم قرار نیست تو وبلاگم باشه مگر این که قولی که به سربازا دادیم و روی دیوار نوشتیم ما رفتیم ولی برمی گردیم هه هه هه هه ^_^ سرش وایسیم :) و باید بگم تمام...!!!

خدایا شکرت

یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز

استاد شجاعی

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 20:52

دقیق یادم نیست از کی استاد شجاعی رو دنبال می کنم... فکر کنم حدود 5 سالی می شه که خیلی پیگیرم و بهشون گوش می دم... شاید وسط ها یه کم دور شدم ولی دوباره برگشتم... دیگه الان جز ثابت برنامه زندگیم شده... وقتی گوش می دم بهشون خیلی حس خوبی می گیرم... سخت ترین مسائل دینی یا سنگین ترین حرف ها رو بهت به راحتی می گه... تو درک می کنی و کامل متوجه می شی نه این که یه سری چیزها رو همین طوری بشنوی و رد بشی... انقدر کاربردی حرف می زنند که هر ویس یا پادکستش رو چند بار گوش می دم و هر سری بیشتر یاد می گیرم.... امروز کنترل خشمشون رو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن.... خیلی خوووووبه... حتی ازشون برنامه رایگان گرفتم و یه کمش رو انجام دادم ولی کامل نیست ولی خب عالیه... ببین تاثیرش انقدر روی زندگیم مثبت بوده که از نظر روحی دارم خیلی بهتر می شم و دارم رشد می کنم... بدون تعارف با عیب هام روبرو شدم ولی دارم خودسازی می کنم :) حرف های استاد در عین حال که بیدارت می کنه و بهت تلنگر می زنه رهات نمی کنه بلکه کمکت می کنه راه رو پیدا کنی و همراهت هست... آرشیوشون دسته بندی شده است و می تونی با موضوع خاصی شروع کنی... هر روز کانال رو دنبال کنی انگیزه می گیری... پیشنهاد ویژه می کنم گوش بدید حتما و باید بگم باهاش مدتی زندگی کنین تغییر مثبت رو خواهید دید ^_^ فرصت کنم درباره دوره یک ساله عادت هم بنویسم براتون :)

خدایاشکرت

یاحیدر کرار

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز