تولدم
چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 1:27یه پست جدا برای تولدم باید بنویسم ولی یه سری حرفها رو باید بنویسم تا تخلیه بشم🫠🙃
همه کسانی که تبریک گفتن رو یادم میمونه😉 کسایی هم که خبری ازشون نبود هم تو ذهنم هستن...
اصلا انتظار تولد گرفتن از کسی نداشتم... دیشب با تموم حال بدم و دل گرفتهم به فکرم رسید یه کیک بگیرم برای خودم و تولد بگیرم که تو دلم نمونه چرا کیک ۲۲ سالگی ندارم... شب دیر وقت عکس کیک رو انتخاب کردم و سفارش دادم... متنش با رمز ۱۴،۱۲۸ تولدم مبارک نوشت روش... مامان گفت میگفتی خودم سفارش میدادم، گفتم نه دوست داشتم خودم انجام بدم...😇
هیچی رفتیم خونه مامان بزرگم و کیک رو یه جورایی تحویل گرفتم... شب همه اومدن... آماده شدم... زنداداشم گفت چرا بهم نگفتی؟! گفتم بهت چی میگفتم؟ میگفتم برام تولد بگیر یا تولد میگیرم؟! گفت نه حداقل خبر میدادی گفتم لازم نبود... داداشم یهو پا شد رفت، مامان گفت بمون حداقل یه عکس بگیر، گفت عجله دارم دوستم پایین منتظره🥲 و رفت...💔 با همه عکس گرفتیم، حتی شمع هم نداشتم مجبور شدم با شمع ۲ استفاده شده فوت کنم😂🥲💔 آبجیم رقص چاقو رفت، یه کم رقصیدیم، و کیک رو بریدیم و خوردیم... داداشم بعدش برگشت خونه و حتی از کیکم نخورد... باور میکنید دلیل این کارهاش رو نمیدونم؟ خدا خودش رحم کنه...
این هم شد تولدی که به زور خودم برای خودم گرفتم... خواستم بگم دیگه به حدی از بیکسی رسیدم که بود و نبودم برای کسی مهم نیست... فکر کن بمیری ولی کسی عین خیالش نباشه...
تصمیم گرفتم برگشتم خوابگاه با تموم بیپولیم برم تراپی🫠برم که این تروماها رو حلشون کنم... زخمهایی که از بقیه به روح و روانم خورده رو درمان کنم... فکر کن یه جا گیر میکنم از شدت بی کسی فشار رو فقط خودم تحمل میکنم... من ظاهرا میخندم و خوشحالم ولی از درون پوکیدم و داغونم... دیگه توان ادامه در من نیست...
دکتر گفت معده دردت عصبیه... ببین دیگه بدنم کم آورده چه برسه به روح و روانم... دیگه به هیچی میل و حسی ندارم... دور خودم میچرخم... حس میکنم گم شدم و هیچ جا و هیچ کس رو نمیشناسم... انگار بچه ۲سالهای که مامانش رو گم کرده و کسی بهش توجه نمیکنه...💔🥲
کارهای عقب افتاده، پیامهای نخونده، افکار بهم ریخته، برنامه روی هم تلنبار شده، بینظمی شدید، مریضی و معده درد...💔کاش خدا از اون بالا چراغم رو خاموش کنه و راحت بشم🙂
یاعلی