جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

برگشت موقت

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 1:48

بعد دو ماه دوباره دارم برمی گردم خوابگاه... البته 3 4 روزه... دوتا امتحان رو بدم راحت بشم... وای امتحان اول خیلی بده منبعش رو اصلا درک نمی کنم و هر کاری می کنم جز خوندن... سخته واقعا... هیچی دیگه باز موند شب امتحان تا صبح بیدار بمونم بخونم... بالاخره با نمره کم پاس می شم همین...! صبح پا شم برم ترمینال... ناهار ندارم باید به فکر ناهار هم باشم... رسیدم مرتب کنم و بخوابم بخوابم بعدش پاشم درس بخونم... وسایل جمع کردم که شد یه کوله... باید وسایل هم برگردونم از خوابگاه... کارم سخته... تازه داشتم روی روتین می افتادم که باز برم بیام... پوووووف... امروز کتاب علامه حسن حسن زاده آملی رو تموم کردم و باید بگم عاشقشون بودم و بیشتر عاشقشون شدم... خیلی آدم خوبی بودن... باید بیشتر مطالعه کنم درباره اشون.... وااااای دیر وقته برم بخوابم :) شبتون به خیر یاعلی

مبارز

شلوغ

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 3:50

تا شنبه سرم شدیدا شلوغه... فردا امتحان کاربرد زبان بدم، بیام زبان درس ۱۲ هم بخونم که استاد می‌پرسه... بعدش وسایل دوره ۳شنبه تا جمعه رو جمعش کنم، چون شنبه یه امتحان دیگه داریم و بعدش باید برگردم خونه باید چمدون هم ببندم که بریم فورجه امتحانی🙃🫠 یعنی الان که تازه پریود شدم و حال جسمی و روحی داغونی دارم، کمی خوابیدم ولی باید تا صبح بخونم تا بتونم امتحان فردا رو پاس کنم🥲😊خدا رحم کنه بهم... می‌خوام زودتر همه‌چیز رو جمع و جور کنم و برگردم خونه فقط که درس بخونم برای امتحانات و استراحت هم کنم

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

خرابی

دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 0:31

سلام از دختری که دل‌شکسته‌ست...🥲چند روز بود درگیر کارهای دانشگاه و پاور درست کردن و روزمره خودم بودم... دیشب داشتم پاور درست می‌کردم بعد گفتم آهنگ باز کنم بخونه... نماز صبح رو خوندم و داشتم به آهنگ با تمرکز گوش می‌دادم😮‍💨یهو قطع شد... صفحه‌ش سیاه شد...!

هفته پیش داشتم این متن رو می‌نوشتم که با آبجیم رفته بودم فست‌فودی که یهو پیتزا و سیب‌زمینی رو آورد و بعدش خیلی کار پیش اومد و نتونستم بنویسم...

به خاطر گوشی زیاد نمیام وبلاگ ولی خب از فردا میام دوباره😍😍😍انگار تسلیم شدن تو مرام من نیست😉

خداروشکر

یاعلی

مبارز

دیروز تا امروز

جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 22:15

دیروز صبح بیدار شدم، به مامان کمک کردم خونه رو جاروبرقی کشیدیم :) بعد ناهار رفتم باشگاه... باز سنسی نیومد ولی برای فرار از اذیت کردن های آبجیم رفتم... اون جا حرف زدیم... جرئت حقیقت بازی کردیم... راستش یه بچه طلاق بود و با حرف هاش خیلی حالمون گرفت... می گفت هر شب گریه می کنم چون مامانم تهرونه... خیلی تلاش کردم تا از هم جدا نشن ولی شدن... پیش مشاور حرفی گفتم که نباید می گفتم و فکر کردم به خاطر من جدا شدن... من خیلی از مامان بابام حرف شنیدم و ناراحت شدم ولی به دل نگرفتم... خواستم بهش بگم بمیرم برات که انقدر آسیب دیدی :( تو برای این چیزها هنوز خیلی کوچیکی تو تازه کلاس ششمی و حقت این زندگی نیست :( بعد با سونیا اومدیم بیرون و همین درباره بچه حرف می زدیم و یهو اون هم حرف زندگی خودش که بچه طلاقه پیش کشید... از قبل می دونستم ولی خودم رو زده بودم به ندونستن... درد دل کرد حرف زد و بهش قوت قلب دادم بهش گفتم درکت می کنم می فهممت و من هستم هر وقت خواستی باهام حرف بزن :) بعد رفتم خونه زن داداشم اومده بود... بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود... حرف زدیم خندیدیم... بعد دیدم آبجیم نیست رفتیم چیپس و خوراکی خریدیم برای شب فیلممون خخخخخ... یهو وسط راه آبجیم زنگ زد عصبی... بدون من کجا رفته بودین... گریه کرد... ما هم اومدیم محموله رو قایم کردیم... یه کم کتک خوردم خخخخ... شب مامان زن داداشم اومدن نشستن حرف زدیم... منم با ح.ر چت کردم... خوش گذشت... بعد با نیماداداش منچ و مارپله بازی کردیم و دوتاش رو باختم و دوتا چیپس گوجه ای باید برای بخرم خخخخخ... یه کوچولو پانتومیم زدیم و بعد رفتن...همین که ابجیم خوابید با زن داداشم رفتیم اون یکی اتاف و فیلم رو دانلود کردیم حرف زدیم خوراکی خوردیم و خیلی چسبید.... ااااه یادم رفت بگم زن داداشم برای روز معلم کیک خریده بود و خیلی خوشمزه بود ^_^ یه فیلم خیالی قشنگی دیدیم و خیلی خوشم اومد :) چسبیددددددد صبح 5 خوابیدیم خخخخ

امروز هم تا ناهار با زن داداشم باهم بودیم و بعدش رفت مهمونی... منم بعد ناهار و شستن ظرف ها پاور ارائه هام رو درست کردم... کارهام رو یکی یکی انجام دادم.... عصر یه قسمت سریالم رو دیدم و غمگینم کرد... بعد رفتیم بیرون پیاده روی کردیم... هوا خیلی خنک و بارونی بود و خیلی خوووووووووب بود... بعد اومدم... دوره دیدم و کارهام رو کردم... به پیام هام جواب دادم... شام خوردم... الان هم دارم می نویسم *_^ برم برای ادامه کارهام :)

مبارز

جشن

پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 1:11

صبح به سختی بیدار شدم... شب فقط با ح.ر چت کردیم و انقدر خندیدم سردرد گرفتم خخخخخخ... وقتی رسیدم مدرسه آبجیم با مدیر و معلمش سلام و علیک کردم... رفتم داخل نمازخونه... نشستم کنار مامان ها... تنها خواهر جمع من بودم خخخخخ... بعد رفتم که از آبجیم عکس بگیرم معاون من رو شکار کرد و من رو مسئول عکس و فیلم برداری از مراسم کرد :/ یه خانم که آیفون داشت عکس گرفت و من فیلم برداری کردم... خیلی خوشگل همه جا رو تزیین کرده بودن... بچه ها شبیه فرشته ها شده بودن... سرود خوندن... برنامه اجرا کردن *_* منم مشغول فیلمبرداری و عکاسی بودم :) کاری که هیچ وقت ازش خسته نمی شم :) بعد کیک و عروسک دادن و همه از من تشکر کردن و زنگ خورد و خداحافظی کردیم و برگشتیم خون :) رسیدم دیدم مامانم داره ماکارونی خوشمزه درست می کنه و ذوق کردم... یه کم با چایی باقلوا خوردم و بعدش دیدم نه سیر نمی شم... زود رفتم سراغ غذا... بعد ناهار شروع کردم به انجام کارهام و تیک زدن یکی یکی برنامه هام ^_^ تا جایی که برق رفت ولی من کارهام رو با گوشی انجام دادم... بعدش عصر دوباره چایی اینا خوردیم و با مامان و آبجیم رفتیم بیرون بازار... من شوینده صورت گرفتم چون خوابگاه لازم دارم و پیدا نکردم... بعد رفتیم لباس برای باشگاهم خریدم... راستش تصمیم گرفتم برم بدن سازی چون باشگاه کاراته پیدا نکردم و گفتم به اندازه کافی خوابگاه تنبلم کرده و بدنم ضعیف شده و برگشتم به عقب... بدن سازی هم برم با برنامه می رم برای تقویت و قوی کردن بدنم نه عضله سازی... اتفاقا خیلی فکر کردم روش که برم یا نرم... دیدم برم برای قوی کردن بدنم بهتره چون تو کاراته هم قوی تر می شم و بدنم بهتر می شه و ضرباتم محکم تر می شه... لباس خریدم خیلی خوشگلهههههه... بعد رفتم با پس اندازهام سکه پارسیان خریدم... اومدیم خونه شام سوسیس و سیب زمینی درست کردیم خوردیم... بعد من یه کم سریال دیدم و عکس های جشن تکلیف رو فرستادم... فیلم هاش نرفت چون شاد ضعیف بود... گوشیم 7ساعت کار کرده بود و مخصوصا تو این 10 روز اخیر دوربین گوشیم خیلی کار کرده بعد با ح.ر چت می کردیم دیدم گوشیم داغ کرده پس خاموشش کردم تا آروم بشه و استراحت کنه :( با مامان رفتیم بیرون قدم بزنیم پیاده روی کنیم ولی از بس هوا سرد بود زود برگشتیم خونه... منم کتابم رو خوندم و سریال دیدم و برنامه نوشتم... فردا خیلی کار دارم... ارائه و زبان دانشگاه و زبانم عقب افتاده که فردا باید حسابی جمعشون کنم تا راحت بشم... از تعطیلاتم 8 روز موند... زود می گذره.... هعی.. الان می رم بخوابم چون خسته ام خیلی ^_^ شبتون به خیر

خدایاشکرت بابت همه چیز

یاعلی

مبارز

روز من

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 22:18

سلام خوبین؟ شب یه کم سریال دیدم و یه کم دنبال رقص با آهنگ کره ای گشتم و تقریبا یه چیزهایی دستگیرم شد ^_^ چرا دنبال رقصم؟ چون می خوام رقص پای کاراته رو با رقص های کره ای ترکیب کنم و یه امضا و سبک خاصی برای خودم بسازم :) راستش از ایده من چت جی بی تی خیلی تعجب کرد و خوشش اومد خخخخخخ... شب به زور خوابم برد ولی راستش یه موجود وحشتناک رو تو خواب دیدم و حتی تو بیداری هم حسش می کردم و تنها ذکری که برای فرار ازش می گفتم بسم الله بود با یا حسین که توسل کردم به امام حسین :( صبح خواب موندم دوباره... همون 10 بیدار شدم و بدو بدو رفتم مراسم :) رسیدم دیدم همه بچه راهنمایی :/ تعجب کردم... خیلی حس غریبی بود بین اون همه جمعیت تو بزرگی خخخخخخخ.... یهو تو جمع دیدم که جوک من هم اونجاست رفتم کنارش نشستم گفتیم خندیدیم و خیلی خوش گذشت... آهنگ خوندن و امام جمعه حرف زد... مراسم روز دختر بود و از من که قهرمان کاراته شده بودم تجلیل کردن و بهم کارت هدیه دادن... بهمون یه پک از اداره آب دادن راستش برای سن من خوب نبود خخخخخ چون همه اش برای بچه ابتدایی ها بود ^_^ بعد از مراسم رفتم سمت مدرسه مامان و معلم هام رو دیدم و اونجا تو دفتر نشستم و باهاشون گپ زدم و خوش گذشت... بعد زیر بارون با مامانم برگشتیم خونه... خواب های اخیر یعنی خواب وحشتناک باغمون و جن ها و داداش و آبجی دار شدنم رو کامل تعریف کردم... بعد ناهار خوردم و رفتم سمت باشگاه... تو راه باشگاه به مت ویدیو از خودم تو تلگرام دادم... بعد باز بارون گرفت و خیس شدم ولی باز با میحا رفتیم باشگاه... چون سنسی نیومده بود فقط با میحا و سونیا نشستم و حرف زدیم و بعد برگشتم خونه و چایی خوردم و لباس عوض کردم و رفتیم خونه مامان بزرگم و عمه هام... اونجا نشستیم و تو جو مسموم و سمی زیست کردیم و بعد اذان با بابام که از باغ میومد برگشتیم خونه... بابا تو راه بستنی گرفت خوردیم... بعد اومدم خونه اتاق و وسایل هام رو تمیز کردم... ورزش با گوشی رو انجام دادم... خیلی حس خوبی داشت... دوره دیدم... پیام هام رو جواب دادم... الان هم دارم برای شما می نویسم *_* می خوام برم چایی بخورم و برنامه هام رو یکی یکی تیک بزنم و گوشیم تو شارژه... بعد برم حموم که فردا مراسم جشن تکلیف آبجیمه :) و آرزوم بود برم مراسمش و فردا صبح می رم :) ذوق دارم... اگر شد باز میام بنویسم چون حرف برای گفتن زیاده و تو این مدت هم نبودم و بااااااایددددددددد جبرااااااان کنم براتون خخخخ

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

رسیدم

دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 23:17

سلام دوستان... من عصر رسیدم خونه... شنبه شب کلا نخوابیدم بعد کلاس هم با داداش رضا تصویری حرف زدیم ولی چون برق نبود نتش یاری نکرد و قطع شد :/ ولی باز خیلی راحت باهاش حرف زدم و اصلا استرس نداشتم :) حس قشنگی بود... شنبه رفتیم کلاس و ارائه دادیم خیلی خوب بود ولی استاد گفت نمره کامل نمی دم :/ مهم نیست :)

یک شنبه هم کلاس ظهر اومد این ورتر و رفتیم و دوباره ارائه تدریس داشتیم که دوستم عالی تدریس کرد و من در نقش دانش آموز خوب بهش کمک کردم خخخخخ... بعدش رفتیم ناهار و بعدش یه کم خوابیدم و پا شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون کافه ( قراره تجربه خواستگاری وسط شهر و شهربازی و کافه رو تو هر پست جدا بنویسم خخخخخ...).... رفتیم کلاس تاریخ که استاد از شانس خوبمون کلاس رو نیم ساعت زودتر تعطیل کرد و ما رفتیم بیرون... بعد برگشتیم خوابگاه

یعنی من برگشتم بلافاصله رفتیم مراسم ولادت امام رضا و پرچم مولاجان رو آوردن و خیلی خووووووب بود.... خادم هاشون اومدن بعد مولودی خوندن و خیلی خوش گذشت... بعد فهمیدم که امروز دوتا کلاسمون لغو شده... زود همه چیز و وسایل ها رو جمع کردم که امروز برگردم خونه... همه چیز رو مرتب و منظم کردم... ظرف ها رو شستیم... لباس ها رو شستیم پهن کردیم... پاور ارائه رو دوستم فرستاد دیدیم کامل نیست دوباره گفتیم ویرایش کن و تا بفرسته 3 صبح شد.... هیچی دیگه تا بتونم ارائه رو بخونم ساعت5 شد و به من سختی خوابیدم... صبح ارائه داشتیم... خواب موندیم و بدو بدو رفتیم کلاس خخخخخ... استاد درس داد بعد ما یک ارائه عالی دادیم و من خودم عالی سخنرانی کردم... بعدش بدو بدو رفتیم خوابگاه و وسایل ها رو برداشتیم و خداحافظی کردیم... من اومدم نگهبانی نتم کار نکرد اسنپ بگیرم مجبور شدم با نت دوستم بگیرم... بعد رفتم ترمینال... 9ونیم رسیدم و 12 تازه سومین مسافر اومد :/// وسط ها دیدم ا دوستام هم اومدن ترمینال ما خخخخخخ باهم حرف زدیم و بعدش رفتن... واقعا داشتم روانی می شدم از بس منتظر موندم... هیچی دوستان راننده امروزم خیلی خوووووب بود راستش خوشم اومد از تیپش خخخخخخخ... بعد رسیدم ترمینال شهر همسایه... دیدم دوتا ترمینال باهم دعوا دارن خخخخخ... منم وسط دعوا منتظر خانواده بودم بیان من رو ببرن... بعدش اومدیم خونه و من یه کم ناهار خوردم... چک لیست ملودی صورتی و روسری آبجیم و دوتا قندون مامانم رو دادم بهشون... وای بچه ها بابام پیرهنی رو که من خریده بودم براش رو پوشیده و چشمام قلبی شدم... وسایل ها رو مرتب چیدم و همه چیز رو سرجاش گذاشتم... دیدم گوشیم شارژش کمه زدم شارژ و اثرات قرص ماشین باهام بود رفتم همین که سرم رو گذاشتم روی بالش بیهوش شدم... 2ونیم ساعت خوابیدم... شام خوردم و دوره رو دیدم و الان چایی خوردم و دارم برای شما روزمره می نویسم ^_^ آرره

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

مریضی

شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 3:45

آره دوستان از شنبه که پست گذاشتم تا الان مریض بودم خیلی🥲مخصوصا مریضی تو خوابگاه خیلی سختههههه... ۱شنبه که کلا کلاس نرفتم🫠 خوابیدم فقط و خیلی حالم بد بود... ۲شنبه کلاس صبح رو وسطش زدم بیرون و کلاس خانواده رو کامل ولی به سختی نشستم و سر کلاس زبان خیلی حالم بد بود و بعد پرسیدن به زور از استاد اجازه گرفتم و اومدم خوابیدم باز... و ۲شنبه شب تبم بالا رفت و خیلی حالم بد شد، جوری که هم اتاقی هام شدیدا نگرانم شدن... تصمیم گرفتم برگردم خونه ولی انقدر حالم بد بود نتونستم وسایل جمع کنم و برم... سوپ خریدم خوردم... ۴شنبه هم کلا خوابیدم ولی بهتر بودم و منتظر بودم همه برن اتاق خلوت بشه و استراحت کنم... ۵شنبه رفتیم بیرون گشتیم و اتفاقات جالبی افتاد و خیلی روحیه‌ام بهتر شد... امروز یعنی دیروز جمعه هم رفتیم شهر شادی و همه سوار وسایل بازی شدن و فقط من نشدم چون هنوز اونقدر خوب نشدم که ریسک کنم و سوار این جور چیزها بشم😅پس ترجیح دادم مامان بچه‌ها بشم و عکاسی کنم و مراقبشون باشم😅 تا الان بیدارم چون تا چایی بخوریم حرف بزنیم طول کشید و تا مسواک بزنیم بیدار موندیم... من هم خوابم نبرد پس الان اذان گفت و باید برم نماز بخونم🤭خیر سرم ۷ونیم کلاس دارم... با ح.ر هم خیلی چت کردم و حتی تلفنی هم حرف زدم🥰🫧 خداروشکر خوبم... اثرات سرماخوردگی باهامه ولی باز هم بهترم... بدنم شدیدا ضعیف شده... می‌خوام برگشتم خونه برم باشگاه، و بعد ۱۰ روز که برگشتم اینجا هم برم بدن سازی برای تقویت بدنم😅🤭دیگه نذارم بدنم برگرده عقب... برم نماز... یاعلی

مبارز

سرماخوردگی

یکشنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 2:51

وقتی ترم پیش به خاطر یه سری شرایط مجبور شدم صفحه‌م رو عوض کنم و ازش فاصله گرفتم دیگه نوشتن این جا رو گذاشتم کنار... خیلی سعی کردم برگردم... خیلی قول دادم بیام بنویسم ولی انگار طلسم شدم... اما الان که دارم فکر می‌کنم این اواخر احساس می‌کردم باید چیز خاص و بزرگی اتفاق بیفته بنویسم... ولی من همون آدمی بودم چیزهای عادی روزمره رو می‌نوشتم و خیلی حس خوبی داشت... بعدها پست‌ها رو می‌خوندم کیف می‌کردم... الان قول نمی‌دم بیام هر روز بنویسم ولی سعی می‌کنم بیام🙃

سرما خوردم و مریض شدم... با دوستم رفتیم درمانگاه... دوتامون مریض بودیم... بعد فشارم خیلی پایین یعنی ۸ بود و دکتر دارو و آمپول و سرم نوشت... خیلی طول کشید تا صف سرم زدن تموم بشه ما رفتیم تزریقی دیگه... هیچی زدیم و برگشتیم... بچه‌ها نداشتن بخوابم گفتن باید شام بخوری... منم یه دل سیر نون و پنیر و خیار و گوجه خوردم... بعد چایی خوردم و رفتم حموم و تو حموم خیلی به این جا فکر می‌کردم و دیدم واقعا دلتنگ اینجام🤕🥺 اومدم بغلش کنم و گریه کنم براش... آره دوستان... برم بخوابم فردا می‌رم کارگاه نقد شعر ان شاءالله شب به‌خیر

خدایاشکرت

یاعلی🤍🫧

مبارز

دیروز و امروز

دوشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۳ ، ساعت 7:46

داشتم فکر می‌کردم که چی می‌شه کم‌تر این‌جا بنویسم؟ که به این نتیجه رسیدم من به نوشتن با لپ‌تاپ عادت دارم و توی گوشی انقدر راحت نیستم به خاطر همینه بگذریم...

دیروز صبح رفتیم یه کارگاه خوب و خیلی مفید که چسبید... بعدش اومدیم ناهار خوردیم و دوباره رفتیم سر کلاس بعدی... کلاس آخر ۱شنبه‌ها خیلی خوبه چون هم محتواش عالیه هم زود تموم می‌کنه🫠بعد اومدیم شام خوردیم و برگشتیم اتاق... یه‌کم استراحت کردم و بلند شدم چایی خوردم و شروع کردم به نوشتن تقویم و کارهای عقب افتاده و تکالیف و برنامه‌هام

برم کلاس میام باز

خدایاشکرت

یاعلی ^_^

مبارز

تولدم

شنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۳ ، ساعت 9:12

۵شنبه مامانم زن‌داداشم رو دعوت کرد خونمون😌 شام قرمه سبزی داشتیم و خیلی چسبید... یهو دیدم داداشم با کیک تولد اومد داخل🤭 و برام تولد گرفتن😍✨️خیلی خوشحالم کردند و واقعاً انتظارش رو نداشتم... باهم نشستیم و حرف زدیم. عکس گرفتیم فیلم گرفتیم و گفتیم و خندیدیم😁 خیلی خوش گذشت.

زن‌داداشم یه باف گَپِ قرمز برام خریده بود😍🤍خیلی خوشگله و واقعاً خوش سلیقه‌ست🥹🎈دستش درد نکنه. واقعاً حالم رو اون شب خوب کردند🩷

دیروز برگشتم خوابگاه. صبح رفتیم ترمینال و زود راه افتادیم. تو راه یا کوچولو اذیت شدم ولی خب...! خوابگاه آروم بود. اومدم دوستان رو دیدم.

راستش خیلی بی‌نظم شدم😕کل زندگیم به‌هم ریخته و از هر جا می‌خوام منظم و درستش کنم نمی‌شه🤦🏻‍♀️انگاری زندگیم و کنترلش از دستم در رفته... خونه رفتم استراحت کنم ولی از نظر جسمی استراحتی نداشتم و فقط یه کم‌ذهنم رو آروم کردم. به احتمال زیاد این هفته برگردم خونه تا برم ارتودنسی🫠سر کلاس دارم تایپ می‌کنم🤪🤪

خدایاشکرت

یاعلی ^_^

مبارز

غذا

جمعه هجدهم آبان ۱۴۰۳ ، ساعت 14:9

دو سه روز نمی‌تونم درست و حسابی غذا بخورم😕 کیفیت غذا بد شده... منم اشتهام داغون... الان دوباره ناهار جلوم موند و نتونستم بخورم🚶🏻‍♀️کار دیگه‌ای از دستم برنمیاد... خوابم میاد ولی درس دارم باید برم کارهام رو انجام بدم تا روی هم تلنبار نشن که بعداً دردسر بشه برام... آخر هفته احتمالاً برگردم خونه😌 دیگه ظرفیت موندن تو خوابگاه رو ندارم و باید برگردم دو روز شارژ بشم😅تا الان هیچ غیبتی نداشتم و قصد یه هفته غیبت کردن رو ندارم چون محتواهای کلاس و استادها خیلی خوبن و نمی‌خوام از دستشون بدم... بالاخره تابستون خونه و شهرمون بودم می‌خوام برگردم چی‌کار؟! خانواده هم ماهی یه بار دیدن کافیه🥲 برم دو روز بمونم کمی کارهام رو انجام بدم برگردم دوباره خوابگاه🫡

خدایاشکرت

یاعلی🩷

مبارز