یک شب
جمعه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۴ ، ساعت 2:54اخیرا به خاطر حال روانیم خیلی سمت اینستا میرفتم در حالی که در روزهای عادی از اینستا متنفر بودم و کسل کننده بود برام... دیشب دقیقا همین ساعتها بود که در یک تصمیم انتحاری اینستا و فیلترشکن رو کلا از روی گوشیم پاک کردم و گفتم تا زمانی که خیلی ضروری نباشه نصب نکنم.
پستها و حرفهاش انگاری داشتن مغزم رو کنترل میکردند و روی افکارم تاثیر گذاشته بود... داشت وقتم رو مثل اژدها میخورد و همهش حواسم پرت میشد و درگیر حاشیه بودم.
ترجیح دادم یهویی پاکش کنم تا بیشتر از این معتادش نشم...
برگشتم خونه... حال روانی تقریبا خوبه ولی خب میدونم ثابت نیست... چند شب پیش خیلی حالم بد بود و خیلی گریه کردم چون خیلی چیزها بهم فشار آورد... عسل کمی باهام حرف زد و حرفهاش باعث شدن یه کمی آروم بشم ولی خب همه این چیزها موقتین باید یه فکر اساسی بکنم برای خودم... مخصوصا که تقریبا هیچ کسی از این افسردگی خبر نداره... فقط چند نفر تو خوابگاه اون هم به خاطر تغییر رفتارم و خلق و خوم شک کردن و از گوشهگیری و بیحوصلگی و چهرهم فهمیدن... دنبالشم که خیلی چیزها رو حلش کنم و بعدش بیام فوکوس کنم روی خودم... فکرم خیلی درگیره و کاش میشد از برق بکشم تا بذاره بخوابم...
یاحیدر کرار🩵