جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

حراست

پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 1:29

امروز صبح با مصی و میحا و آبجیم رفتیم کتابخونه... خیلی خوش گذشت بعدش دور زدیم باهم شهر رو... من یه کتاب برداشتم آبجیم هم چندتا... بعد گلس گوشیم رو عوض کردم... اومدم خونه ناهار درست کردم... بعد کمی استراحت کردیم و رفتیم باغ... دخترخاله مامانم گفت میاد و منم چون بچه ها بیرون رفتن رو کنسل کردن منم رفتم باهاشون... بعد مامان گفت امین هم میاد... من هم ذوق کردم... امین حراست اداره آموزش و پرورش ماست... اینا از قبل باهامون آشنا و حتی فامیل دور هستن... هیچی دخترخاله مامان رو برداشتیم رفتیم باغ... همه شروع کردیم به تمیزکاری کلبه... منم دیدم بیکار نمی تونم بمونم... به یاد مرحوم بابابزرگم دست کش پوشیدم و داس برداشتم و اطراف کلبه که راحت بشینیم علف های هرز رو چیدم و تمیزشون کردم... بعدش دیدیم بله صدای خانواده امین میاد... امین با دوتا پسراش و خانمش و مامانش اومدن دست پر ^_^ مثلا زن و شوهر آش دوغ پخته بودن پر سبزی بود... خخخخ یه پسرش هم سن آبجیمه اسمش امیرعلی بود و خیلی شلوغ... پسر کوچیک امیرمحمد وااااای انقدر باحال و شیرین بود... باهاشون کمی مشغول شدم... بعد رفتیم گشتیم باغ رو... حرف زدیم... بعد توت سفید رو دست جمعی چیدیم... وای مجبور بودم برم داخل درخت ها بعد امین هی بهم می خندید :/ خوبه کمکم کرد... بعد با مت تصویری حرف زدیم و خندیدیم... بعدش برگشتیم خونه و کارهام رو یکی یکی انجام دادم... فردا روز خیلی شلوغی دارم... شنبه باید برگردم خوابگاه و درس هم هیچی نخوندم :/ خدا رحم کنه... الان اگر بتونم یا سریال می بینم یا محتوای نظام مباحث رو می خونم یا می خوابم و صبح بیدار بشم... خیلی کارررررررررر دارم... یعنی خدا بهم فردا رحم کنه...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز