جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

تعطیلی

سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 21:25

امروز بعد یک ماه برگشتم باشگاه... دلتنگ بودم و ذوق داشتم... ولی در همون اولین دیدار سنسی قشنگ حقیقت تلخ تعطیل شدن باشگاه رو کوبید تو صورتمون... انقدر برام سنگین بود این تصمیم که چند دقیقه توان صحبت نداشتم... سکوت کردم و نگاهم رو انداختم پایین... سنسی حق دارد و درکش می کنم ولی خب ما 7 ساله اون جا بزرگ شدیم... 7سالی که پر از خاطرات مختلفه... حداقل می دونستم بعد خوابگاه و دانشگاه می تونم برم اون جا و حالم رو خوب کنم ولی الان دارم پناهگاهم رو از دست می دم... وقتی فهمیدم سنسی تصمیمش رو قطعی کرده همه ی خاطرات از اولین روز تا اون لحظه همه عین فیلم از ذهنم گذر کردن... از اولین ورود سنسی بگیر تا ساندویچ خوردن یواشکی پشت باشگاه و ترسیدن از این که سربازها بیان و تا دعوا با سربازها و خنده و خاطراتمون... روزهایی که حرص خوردیم روزهایی که کمر بستیم و ذوق کردیم... روزهای رکود و روزهای تمرین... حالا تو جلوی چشمت داری می بینی که بعد یک ماه پناه مثلا امنت رو نابود می کنند و تو باید فقط صدت رو بذاری و تمرین کنی تا شاید در آینده نزدیک مسابقه ای باشه و تو اون رو به عنوان آخرین مسابقه بری تا طلا بگیری... دوستان زندگی خیلی عجیبه... عجیب تر از هر چیز جوریه که هر روز تو داری غافلگیر می شی و سوپرایزت می کنه و تو حتی از 1 ثانیه بعدت خبر نداری چه برسه به آینده...

آره... و این منم که در حال تماشا دود شدن یکی از رویاهام... یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز