سردرگمی
دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 3:52تو سردرگمی عجیبی غرق شدم... انگار همهچیز یادم رفته... نمیدونم هدفم چیه... موندم با این گیجیم چیکار کنم... انگار خودم رو گم کردم... خیلی برنامه داشتم و خیلی کار عقب افتاده دارم... ببین قشنگ گم شدم بین زندگیم... انگار سیل زندگی من رو برده و باید تلاش کنم خودم رو پیدا کنم... مخصوصا اون دوره که رفتیم قشنگ یه سری دغدغههایی بهم اضافه کرد... ببین حس میکنم مغزم گنجایش این حجم از افکار و اندیشه رو نداره... ببین جوری شدم که با هیشکی حرف نمیزنم... نه پیامی نه تماسی... با اطرافیان فیزیکی هم در حد این که بگم بخندم حرف میزنم وگرنه تو خودم غرقم... انگار راهی که داشتم به سمت هدف و رسالتم میرفتم رو گم کردم و توقف کردم و موندم کدوم سمت برم... با خودم چند چندم... هر روز هم داره بهم مسئولیت اضافه میشه... باید پاشم برنامه ریزی کنم و یه فکری به حال خودم کنم تا این سردرگمی و دایره نامنتهی به هیچ کجا رو قطع کنم... فقط دارم دور خودم میچرخم و درجا میزنم... از یه جایی شروع کنم به حل کردن و اولویت گذاری...
خدایاشکرت
یاعلی