جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

باشگاهم

دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳ ، ساعت 11:55

سلام بچه‌ها خوبین😍🖐🏼چه خبرها؟

یادتونه ما یه باشگاه سپاه داشتیم و ماجراها داشت؟😁 ما رو بعد ماه رمضون انداخته بودن بیرون🥲چون منطقه نظامیه و من هم نبودم نظم بدم بچه‌ها آهنگ اینا گذاشته بودند و مزاحم سربازها شده بودن🤦🏻‍♀️ بالاخره ما می‌رفتیم باشگاه بیرون شهر و هم دور بود و کوچیک... این باشگاه رو همه دوست داشتن غیر من و مت... ولی گذشت و گذشت تا این که زمستون شد و همه به حرف ما رسیدن که این باشگاه چیزی نیست و دوباره تلاش کردند و ما برگشتیم باشگاه پرماجرامون😍😁و دوباره با سربازها قصه‌هامون شروع شد😬😉...

پ.ر که رفت خداروشکر... و جاش داداش ح.پ اومده😂 بعد یه سرباز سگ‌اخلاق و سگ‌مغرور داریم به اسم نوروز😂 بعد یه دونه سرباز کوچولو داریم به اسم پیمان🤭 ح.پ۲ و پیمان از من کوچیکن... ولی نوروز بزرگه... وای انقدر غرور داره... دیروز خواستم شماره‌ش رو بگیرم نداد😐گفت از سرباز قبلی گرفتین بستونه به همون زنگ بزنید🤦🏻‍♀️انگار خیلی برام مهمه که ازش شماره بگیرم آخه عاشقش شدم می‌خوام شب‌ها به عکس پروفایلش نگاه کنم🤣منم گفتم مهم نیست و رفتم... قشنگ با ما لجه...

ادامه داره شدیدا😂

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه
مبارز