جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

رسیدم

دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 23:17

سلام دوستان... من عصر رسیدم خونه... شنبه شب کلا نخوابیدم بعد کلاس هم با داداش رضا تصویری حرف زدیم ولی چون برق نبود نتش یاری نکرد و قطع شد :/ ولی باز خیلی راحت باهاش حرف زدم و اصلا استرس نداشتم :) حس قشنگی بود... شنبه رفتیم کلاس و ارائه دادیم خیلی خوب بود ولی استاد گفت نمره کامل نمی دم :/ مهم نیست :)

یک شنبه هم کلاس ظهر اومد این ورتر و رفتیم و دوباره ارائه تدریس داشتیم که دوستم عالی تدریس کرد و من در نقش دانش آموز خوب بهش کمک کردم خخخخخ... بعدش رفتیم ناهار و بعدش یه کم خوابیدم و پا شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون کافه ( قراره تجربه خواستگاری وسط شهر و شهربازی و کافه رو تو هر پست جدا بنویسم خخخخخ...).... رفتیم کلاس تاریخ که استاد از شانس خوبمون کلاس رو نیم ساعت زودتر تعطیل کرد و ما رفتیم بیرون... بعد برگشتیم خوابگاه

یعنی من برگشتم بلافاصله رفتیم مراسم ولادت امام رضا و پرچم مولاجان رو آوردن و خیلی خووووووب بود.... خادم هاشون اومدن بعد مولودی خوندن و خیلی خوش گذشت... بعد فهمیدم که امروز دوتا کلاسمون لغو شده... زود همه چیز و وسایل ها رو جمع کردم که امروز برگردم خونه... همه چیز رو مرتب و منظم کردم... ظرف ها رو شستیم... لباس ها رو شستیم پهن کردیم... پاور ارائه رو دوستم فرستاد دیدیم کامل نیست دوباره گفتیم ویرایش کن و تا بفرسته 3 صبح شد.... هیچی دیگه تا بتونم ارائه رو بخونم ساعت5 شد و به من سختی خوابیدم... صبح ارائه داشتیم... خواب موندیم و بدو بدو رفتیم کلاس خخخخخ... استاد درس داد بعد ما یک ارائه عالی دادیم و من خودم عالی سخنرانی کردم... بعدش بدو بدو رفتیم خوابگاه و وسایل ها رو برداشتیم و خداحافظی کردیم... من اومدم نگهبانی نتم کار نکرد اسنپ بگیرم مجبور شدم با نت دوستم بگیرم... بعد رفتم ترمینال... 9ونیم رسیدم و 12 تازه سومین مسافر اومد :/// وسط ها دیدم ا دوستام هم اومدن ترمینال ما خخخخخخ باهم حرف زدیم و بعدش رفتن... واقعا داشتم روانی می شدم از بس منتظر موندم... هیچی دوستان راننده امروزم خیلی خوووووب بود راستش خوشم اومد از تیپش خخخخخخخ... بعد رسیدم ترمینال شهر همسایه... دیدم دوتا ترمینال باهم دعوا دارن خخخخخ... منم وسط دعوا منتظر خانواده بودم بیان من رو ببرن... بعدش اومدیم خونه و من یه کم ناهار خوردم... چک لیست ملودی صورتی و روسری آبجیم و دوتا قندون مامانم رو دادم بهشون... وای بچه ها بابام پیرهنی رو که من خریده بودم براش رو پوشیده و چشمام قلبی شدم... وسایل ها رو مرتب چیدم و همه چیز رو سرجاش گذاشتم... دیدم گوشیم شارژش کمه زدم شارژ و اثرات قرص ماشین باهام بود رفتم همین که سرم رو گذاشتم روی بالش بیهوش شدم... 2ونیم ساعت خوابیدم... شام خوردم و دوره رو دیدم و الان چایی خوردم و دارم برای شما روزمره می نویسم ^_^ آرره

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

مریضی

شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 3:45

آره دوستان از شنبه که پست گذاشتم تا الان مریض بودم خیلی🥲مخصوصا مریضی تو خوابگاه خیلی سختههههه... ۱شنبه که کلا کلاس نرفتم🫠 خوابیدم فقط و خیلی حالم بد بود... ۲شنبه کلاس صبح رو وسطش زدم بیرون و کلاس خانواده رو کامل ولی به سختی نشستم و سر کلاس زبان خیلی حالم بد بود و بعد پرسیدن به زور از استاد اجازه گرفتم و اومدم خوابیدم باز... و ۲شنبه شب تبم بالا رفت و خیلی حالم بد شد، جوری که هم اتاقی هام شدیدا نگرانم شدن... تصمیم گرفتم برگردم خونه ولی انقدر حالم بد بود نتونستم وسایل جمع کنم و برم... سوپ خریدم خوردم... ۴شنبه هم کلا خوابیدم ولی بهتر بودم و منتظر بودم همه برن اتاق خلوت بشه و استراحت کنم... ۵شنبه رفتیم بیرون گشتیم و اتفاقات جالبی افتاد و خیلی روحیه‌ام بهتر شد... امروز یعنی دیروز جمعه هم رفتیم شهر شادی و همه سوار وسایل بازی شدن و فقط من نشدم چون هنوز اونقدر خوب نشدم که ریسک کنم و سوار این جور چیزها بشم😅پس ترجیح دادم مامان بچه‌ها بشم و عکاسی کنم و مراقبشون باشم😅 تا الان بیدارم چون تا چایی بخوریم حرف بزنیم طول کشید و تا مسواک بزنیم بیدار موندیم... من هم خوابم نبرد پس الان اذان گفت و باید برم نماز بخونم🤭خیر سرم ۷ونیم کلاس دارم... با ح.ر هم خیلی چت کردم و حتی تلفنی هم حرف زدم🥰🫧 خداروشکر خوبم... اثرات سرماخوردگی باهامه ولی باز هم بهترم... بدنم شدیدا ضعیف شده... می‌خوام برگشتم خونه برم باشگاه، و بعد ۱۰ روز که برگشتم اینجا هم برم بدن سازی برای تقویت بدنم😅🤭دیگه نذارم بدنم برگرده عقب... برم نماز... یاعلی

مبارز

سرماخوردگی

یکشنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 2:51

وقتی ترم پیش به خاطر یه سری شرایط مجبور شدم صفحه‌م رو عوض کنم و ازش فاصله گرفتم دیگه نوشتن این جا رو گذاشتم کنار... خیلی سعی کردم برگردم... خیلی قول دادم بیام بنویسم ولی انگار طلسم شدم... اما الان که دارم فکر می‌کنم این اواخر احساس می‌کردم باید چیز خاص و بزرگی اتفاق بیفته بنویسم... ولی من همون آدمی بودم چیزهای عادی روزمره رو می‌نوشتم و خیلی حس خوبی داشت... بعدها پست‌ها رو می‌خوندم کیف می‌کردم... الان قول نمی‌دم بیام هر روز بنویسم ولی سعی می‌کنم بیام🙃

سرما خوردم و مریض شدم... با دوستم رفتیم درمانگاه... دوتامون مریض بودیم... بعد فشارم خیلی پایین یعنی ۸ بود و دکتر دارو و آمپول و سرم نوشت... خیلی طول کشید تا صف سرم زدن تموم بشه ما رفتیم تزریقی دیگه... هیچی زدیم و برگشتیم... بچه‌ها نداشتن بخوابم گفتن باید شام بخوری... منم یه دل سیر نون و پنیر و خیار و گوجه خوردم... بعد چایی خوردم و رفتم حموم و تو حموم خیلی به این جا فکر می‌کردم و دیدم واقعا دلتنگ اینجام🤕🥺 اومدم بغلش کنم و گریه کنم براش... آره دوستان... برم بخوابم فردا می‌رم کارگاه نقد شعر ان شاءالله شب به‌خیر

خدایاشکرت

یاعلی🤍🫧

مبارز

۲۰ فروردین ۱۴۰۴

پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 21:43

بهترین روز عمرم بود ۲۰ فروردین😍😍😍 عصر ۱۹ فروردین با توت‌فرنگی حرف می‌زدیم، یهو گفت خوابگاهی یا برمی‌گردی خونه؟ عجیب بود برام پیگیر بود... گفتم‌خوابگاهم😉 گفت خب من میام ببینمت🥹🥺گفتم واقعا؟؟؟؟ گفت آره... شب به زور خوابم برد از بس ذوق و هیجان داشتم... هیچی دیگه از صبح زود بیدار و منتظر بودم که عشقم رو ببینم😍🤭🤍فکر کن بهترین دوستت زندگیت رفیقت رو که ۸ ۹ ساله ندیدی بیاد پیشت ببینیش😍🥺 پوکر نشسته بودم روی تخت که دیدم نوشت رسیدم😍🥹نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم چطوری رسیدم حیاط... از شدت هیجان یادم رفت تو دفتر سرپرستی اسم بنویسم، حتی رسیدم نگهبانی یادم رفت سلام بدم از پس هول کرده بودم، حتی نتونستم دفتر نگهبانی اسمم رو درست بنویسم دستم می‌لرزید امضا رو خط خطی‌کردم و اومدم بیرون... عشقم رو از حیاط دیدم ذوق مرگ شدم وقتی رفتم طرفش محکم بغلش کردم گریه‌م گرفت انگاری بهترین لحظه عمرم بود... بعد ۸ ۹ سال دوری و دوستی بتونی رفیقت رو بغل کنی... انقدر خووووب بود که نگم براتون...❤️🌹بعد با آقا رضا همسر توت‌فرنگی رفتیم یه پارکی نزدیکی دانشگاه🙃 با هم قدم زدیم حرف زدیم عکس گرفتیم فیلم گرفتیم🥹بغلش کردم حسابی... بعدش مجبور شدیم جدا بشیم🥲هعی... از همین دیروز دلم گرفته که دوباره از هم جدا شدیم🥺ولی خداروشکر تونستیم همدیگر رو ببینیم🥹خدایا شکرت خدایا مرسی واقعا😍❤️بهترین روز عمرم بود

خدایاشکرت

یاعلی🫧

برچسب‌ها: رفیق
مبارز

شروع

سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 23:20

بله دوستان امروز جلسه اول کلاس زبان رو شروع کردم *_* وای ذوق و هیجان دارم شدیدا :) الان برنامه هام رو انجام می دم می رم مطالب و جلسات رو بخونم که روی هم تلنبار نشه ^_^

امروز آبجیم با بابام رفت باغ... مامان عصر بیدار شد گفت دلم گرفته بریم پیاده روی و رفتیم گشتیم... داشتم می رسیدم خونه یهو دخترعمه ام زنگ زد کجایی؟ گفتم بیرونم دارم می رم خونه چطور؟ گفت پا شو بیا پیش ما بریم بگردیم :) هیچی خودم رو رسوندم بهشون... شهر انقدر شلوغ بود حالا جا برای ماشین نبود و ترافیک بود هیچ جا برای رفت و آمد آدم ها نبود... با هم رفتیم فست فودی همیشگی و سیب زمینی ساده سفارش دادیم و خوردیم :) خیلی چسبید... خیلی وقت بود سیب زمینی دلم می خواست و هی می گفتیم باهم بریم بیرون و نمی شد ولی امروز خدا جوری برنامه رو چید که اصلا هنگ بودم تا الان خخخخخ.... می خوام یه کم کتاب بخونم سریال ببینم ( سریال رو ترک کردم ولی چندتا سریال مخصوص دارم برای انرژی و انگیزه گرفتن ) بعد برم سراغ شروع زبان انگلیسی...

خدایاشکرت

یاعلی 😘😘😘

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

تدی

دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 1:33

تدی خوشگلم رسید بچه ها :) گفته بودم برای من ببافند انقدر خوشجله... همیشه عروسک مستربین رو دوست داشتم و الان دیگه دارمش... البته هیچی عروسک سنجد من نمی شه... امروز بالاخره کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کردم *_* حالا ادمین ثبت نام سین بزنه بعد کتابش رو سفارش بدم که دیگه شروع کنیم... اتفاقا دفتر جدید خریدم برای نوشتن جزوه و تمرینات :) راستی دفتر شکرگزاری که عید سفارش داده بودم رسید... من ذووووق... جلدش جالبه ولی نیاز به درست کردن داره و داخلش یه دفترچه ساده بدون خطه برای نوشتن هر روز جملات شکرگزاری و مثبت :) عاشقش شدم واقعا :) امروز روز خیلی قشنگی بود... هم عید فطر اومده هم بسته هام رسیدن... مرسی خدا بابت همه چیز :) 4روز موند تا خوابگاه... ذوق دارم برم سر کلاس درس بشینم... دلم برای خنده های اتاقمون تنگ شده... دلم خواب های اتاق و کلاس رو می خواد.... خخخخخخخخ.... برم یه کتاب بخونم و بخوابم که خیلی خسته م... دیگه ماه رمضون نیست تا صبح بیدار بمونم و تا ظهر بخوابم خخخخخخ.... به قول مامانم دوران بزن در رو گذشته بخوابی لگد می خوری خخخخخخخ شبتون به خیر و عیدتون حسابی مبارک

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

روز اول

شنبه نهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 23:22

دیشب افتادم دنبال کلاس و کتاب زبان انگلیسی :) بالاخره یه کلاس پیدا کردم که پیام دادم جواب بدن ببینم چیکار می شه کرد :) 90% برنامه ریخته شده رو انجام دادم ^_^ زبان دانشگاهم رو خوندم یه دور و باید باز مرور کنم و البته درس2 هم یاد بگیرم... کتاب زبان خودم رو خوندم و مرور کردم و تمرینات رو ریز به ریز حل و تحلیل کردم... رفتم بیرون دور زدم قدم زدم تا هوام عوض بشه... پیام هام رو جواب دادم... کانال هام رو بایگانی کردم تا حواسم رو پرت نکنه... دوره دیدم و کارهام رو انجام دادم ^_^ آخرین قسمت سریالم اومده ببینم تموم می شه ولی دلم می گیره... افکارم به هم ریخته ست ولی برگردم خوابگاه مشغول می شم و کم تر فکر می کنم... هر چقدر بیکارتر فکرت درگیرتر و هر چی پرکارتر فکرت راحت تر... باز هم میام

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

دختر مستقل

شنبه نهم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 3:0

دختر مستقل فقط دختری نیست که از کسی پول نگیره، دختر مستقل کسی که باید روی خودش کار کنه تا از هر جهت روی پای خودش وایسه.... من تصمیم گرفتم مستقل بشم.

قرار نیست غیر این جا از اهدافم خبردار بشن :) پیگیر اینم که:

1. زبان انگلیسی رو شروع کنم و هر روز مطالعه کنم. حتی شده کلاس برم. 2. زبان کره ای رو بخونم و مرور کنم. 3. کتاب بخونم و عادت هام رو دقیق تر جلو ببرم. 4.برای انجام برنامه های پلنرم برنامه ریزی کنم. 5.از این به بعد خودم باشم و روی خودم تمرکز کنم. 6.پول هام رو پس انداز کنم برای هدف خاص 7. برای بابام گوشی بخرم. 8. خودآرایی و خودمراقبتی داشته باشم مخصوصا دخترم باید بیشتر مراقب ظاهرم و آراستگیم باشم. 9. هر چی افکار مزاحم و پوشه باز توی ذهنم دارم رو از بین ببرم و حذفشون کنم.

می خوام 1404 رو بترکونم ^_^ یاعلی مدد

برچسب‌ها: مستقل_شو
مبارز

وقت خالی

پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 21:7

از وقتی سریال دیدن رو گذاشتم کنار خیلی وقتم خالی می‌شه، چند روز پیش هم هر چی کانال اضافی داشتم از هر جا پاک کردم...🙃 خداروشکر اینستا هم ندارم که بره روی اعصابم و امروز از روبیکا که استفاده‌ای نمی‌کردم حساب کاربریم رو پاک کردم😎... خیلی وقتم خالی می‌شه موندم چی‌کار کنم😅 هر کاری می‌کنم باز هم وقت اضافی دارم... احتمالا زبان کره‌ای یا انگلیسی رو شروع کنم که وقتم رو پر کنه... البته خیلی بی‌نظم و بی‌برنامه شدم باید یه فکری به حال خودم بکنم چون با این برنامه‌های موقتی فقط وقت و جوونیم تلف می‌شه🫠....ببینم چه می‌شه کرد... تصمیمی گرفتم میام این‌جا بنویسم هر روز😍😋

خدایاشکرت

یاعلی🌹🤍🫧🪻

برچسب‌ها: مثبتانه، حال_خوب، تغییر
مبارز

عید

سه شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۴ ، ساعت 18:14

کی این عید دیدنی‌ها تموم می‌شه :/ کلا برنامه من رو به هم ریخته... دیگه فکر کنم امروز تموم می‌شه... از این ور ماه رمضون هم هست آدم روزه بودنی نمی تونه کار خاصی بکنه یا حداقل منی که زود ضعف می کنم فقط می خوابم... دیگه صبح بعد سحری برنامه نوشتم و گفتم باید تا چند روز دیگه تمومش کنم... امروز نشد با دخترعمه هام برم بیرون چون دل درد گرفته بودم :( دارم یواش یواش کارهام رو جلو می برم سعی کنم که یک جا نمونم و وقت تلف نکنم... باز هم میام

خدایا شکرت... یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز