جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

بالاخره

پنجشنبه پنجم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 16:45

بالاخره وبلاگ بالا آورد و کار کرد... اصلا برام نمیاورد... خدا اسرائیل رو لعنت کنه همه چیز رو بهم ریخت... چقدر حرف دارم برای نوشتن... ولی می خوام حالا که صفحه من کار کرد یه چیزهایی رو بگم...

خوشحالم راهی رو که انتخاب کردم راه حق بوده... شاید من آدم خوبی نباشم ولی سعی کردم پشت حق وایسم... من خوشحالم که مسلمان شیعه ایرانی هستم... من رهبرم سید علیست... پشت ایران وطنم و مردم و سرزمینم وایسادم... همیشه سر عقایدم فحش شنیدم سرزنش شدم مسخره کردن طردم کردن باهام بدرفتاری شد ولی باز موندم سر باورهام... همیشه بهم گفتن اینا که فقط چسبیدن به موشک و نظامی گری ولی الان خیلی چیزها ثابت شد... همون کسایی که گفتن رهبرم بده بعد حمله اسرائیل و آمریکا به غلط کردم افتادن... من نمی گم ایران بهشته... من خودم جوون ایرانیم... دانشجو استان دیگه دارم تو جامعه زندگی می کنم... معلم هم قراره بشم... بچه دوتا معلمم که با زندگی سختی بزرگ شدم... ولی باز خداروشکر... امنیتی که داشتیم خیلی مهم بود و همیشه قدردانش بودم... من واقع بین هستم... سختی تو ایران هست درسته ولی باید منطقی ببینیم... ایران نه بدبخت مطلق هست نه بهشت مطلق... پس من از این به بعد محکم تر از قبل سر باورهام وایسادم... بچه پر رو خدا منم :) کسی هم نمی تونه جلوم رو بگیره

پس به عشق اهل بیت و به عشق شهدا خصوصا حاج قاسم و حاج امیرعلی و حاج حسین

یاعلی

برچسب‌ها: ایرانم
مبارز

حراست

پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 1:29

امروز صبح با مصی و میحا و آبجیم رفتیم کتابخونه... خیلی خوش گذشت بعدش دور زدیم باهم شهر رو... من یه کتاب برداشتم آبجیم هم چندتا... بعد گلس گوشیم رو عوض کردم... اومدم خونه ناهار درست کردم... بعد کمی استراحت کردیم و رفتیم باغ... دخترخاله مامانم گفت میاد و منم چون بچه ها بیرون رفتن رو کنسل کردن منم رفتم باهاشون... بعد مامان گفت امین هم میاد... من هم ذوق کردم... امین حراست اداره آموزش و پرورش ماست... اینا از قبل باهامون آشنا و حتی فامیل دور هستن... هیچی دخترخاله مامان رو برداشتیم رفتیم باغ... همه شروع کردیم به تمیزکاری کلبه... منم دیدم بیکار نمی تونم بمونم... به یاد مرحوم بابابزرگم دست کش پوشیدم و داس برداشتم و اطراف کلبه که راحت بشینیم علف های هرز رو چیدم و تمیزشون کردم... بعدش دیدیم بله صدای خانواده امین میاد... امین با دوتا پسراش و خانمش و مامانش اومدن دست پر ^_^ مثلا زن و شوهر آش دوغ پخته بودن پر سبزی بود... خخخخ یه پسرش هم سن آبجیمه اسمش امیرعلی بود و خیلی شلوغ... پسر کوچیک امیرمحمد وااااای انقدر باحال و شیرین بود... باهاشون کمی مشغول شدم... بعد رفتیم گشتیم باغ رو... حرف زدیم... بعد توت سفید رو دست جمعی چیدیم... وای مجبور بودم برم داخل درخت ها بعد امین هی بهم می خندید :/ خوبه کمکم کرد... بعد با مت تصویری حرف زدیم و خندیدیم... بعدش برگشتیم خونه و کارهام رو یکی یکی انجام دادم... فردا روز خیلی شلوغی دارم... شنبه باید برگردم خوابگاه و درس هم هیچی نخوندم :/ خدا رحم کنه... الان اگر بتونم یا سریال می بینم یا محتوای نظام مباحث رو می خونم یا می خوابم و صبح بیدار بشم... خیلی کارررررررررر دارم... یعنی خدا بهم فردا رحم کنه...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من
مبارز

پلن B

سه شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 22:30

خب دوستان می خوام برنامه احتمالی و تقریبی تابستون رو این جا بنویسم که یادم نره:

روزهای فرد برم باشگاه کاراته حسابی کار کنم/// روزهای زوج صبح ها برم باشگاه بدن سازی

یه روزایی برای پیاده روی یا دویدن برم بیرون و صبح زود برم بهتره//// زبان رو ادامه بدم و تقریبا دو سه ترم برم جلو

کتاب متفرقه بخونم// دوره ببینم/// عادت هام رو ببرم جلو/// کتاب های مخصوص معلمی و رشته م بخونم

برنامه خواب و بیداری با تغذیه ام رو درست کنم/// اگر شد برم سنتور یاد بگیرم

برای جشنواره تدریس که ترم 6 هستش آماده بشم و کتاب بخونم و با اثباتی اینا حرف بزنم.... برای سواد قرآنی بشینم هم قرآن حفظ کنم هم قرائتم رو عالی کنم که رفتم ترم 5 به دانشگاه با آمادگی کامل برم نمره کامل بگیرم بدون استرس :)

کتاب بخرم... یه سری وسایل بخرم... اگر تو دوره های مشهد قبول شدم حسابی ازشون استفاده کنم... قبولی من تو دوره های مشهد ممکنه کل تابستون رو عوض کنه... باید به فکر چند نوع برنامه باشم ^_^

قراره بترکونییییییییییییییییییییییم... این تابستون رو آتیش می زنم به کل زندگیم خخخخخخخ

یاعلی

برچسب‌ها: تابستون_خریدنی
مبارز

تخلیه هیجان

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 23:12

چند روز بود تو خونه مونده بودم و خسته شده بودم و واقعا هیجاناتم درونم مونده بود و نیاز به تخلیه اشون داشتم... امروز صبح آزمون سواد قرآنی رو دادم... شبش که خوب نخوابیدم صبح زود بیدار شدم... بعد آزمونم رفتم مدرسه مامانم برای خوردن صبحانه سیرابی و انتخاب رشته برای شاگردش... بعد برگشتم خونه چندتا ورق تصحیح کردم و بعدش یه نیم ساعت چرت زدم پا شدم یه چند قاشق خوردم و رفتم باشگاه... هر چی نرمش بود عالی انجامشون دادم... هر جی تمرین بود انجام دادم در حد مرگ... بعد خودمون هم تمرین کردیم کار کردیم با کسیه بوکس تمرین کردیم... خودمون چالش و تکنیک های اینستا رو یکی یکی زدیم و در حد مردن عرق کردم و واقعا بدنم خسته شد و کم آورد... سنسی باشگاه رو تموم کرد که یهو خودم با کمرم شروع کردم به شلوغ کردن خخخخخ... بعد سنسی میحا رو زد خخخخ... بعد با میحا یه کم دستکش انداختیم بهم ولی نچسبید... نه میحا نه تینا هیچ کدوم باهام شلوغ نکردن منم نیاز داشتم به شلوغ کردن و تخلیه خودم خخخخ... رفتم نشستم جلو سنسی و باستان گفتم کسی باهام شلوغ و شیطنت نمی کنه قهرم :/ یهو باستان آب بطری رو ریخت روم که یهو شروع شد بازیمون خخخخخ منم افتادم دنبالش و اون رفت بیرون باشگاه که پاش سر خورد افتاد زمین انقدر خندیدیم واااای عالی بود.... بعد اومد دوباره تا تونستیم روی هم آب پاشیدیم و تهش آب من تموم شد و باستان هر چی آب داشت ریخت روی من.... وای از خنده ترکیده بودم و همه می خندیدن... کل تاتمی و باشگاه شد خیس آب... گفتیم سربازا بیان گیر می دن بهمون... هیچی رفتم تی آوردم و با هزار خنده تمیز کردم... ازم فیلم و عکس گرفتن با گوشیم... یه جا پام رد شد خوردم زمین انقدر باحال بود... هیچی کلا خیس آب شدم انگار از زیر دوش اومده بودم بیرون خخخخخ... لباسام موهام خخخخخ... بعد اومدیم بیرون یه کم حرف زدیم رفتیم پایین پله ها حرف زدیم و خندیدیم... بعد قرار بود بریم وسایل هامون رو بذاریم و بریم بگردیم... رفتیم وسایل ها رو گذاشتیم راه پله تینایی... رفتیم این ور اون ور گشتیم پیاده روی کردیم... بعد من داشتم ضعف می کردم چون ناهار نخورده بودم و اون همه هم فعالیت داشتم... گفتن بریم غذا بخریم که یهو گفتیم نه ورزش کردیم بیرون بستنی بخوریم... هیچی رفتیم بستنی یزدان و همه کیک بستنی خریدیم خوردیم... اولین بارم بود کیک بستنی می خوردم چون قبل این ریسک نکرده بودم ولی خوردم خوشمزه بود و خیلی چسبید ..... بعدش دوباره پیاده روی کردیم اومدیم جلوی در تینایی باز وایسادیم و حرف زدیم و خندیدیم... بعدش اومدم خونه کارهام رو انجام دادم... دوره دیدم... برنامه هام رو تیک زدم.... واااااااای از شدت خستگی چشام می سوزه وااااااای پاهام انقدر درد می کنه که نگوووووووووو.... فکر کن اون همه فعالیت و خنده و شب نخوابیدن و راه رفتن اون هم 11 کیلومتر واووووووووووو.... دارم از خستگی می میرم... برم بخوابم که دیگه بدنم کم آورده و سرم داره گیج می ره... شبتون به خیر

یاعلی

برچسب‌ها: باشگاه، روزمرگی_من
مبارز

موش

شنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 12:28

اگر این سریال ندیدی این پست رو نخون ولی برو ببین سریال رو... این سریال روایت گر ژن های خاصی که ممکنه قاتل یا نخبه باشن است... سریال فیلمنامه خیلی قوی داره... خیلی پیچیده است و جمع بندی و نتیجه عالی داشت... اگر اعصاب و روان حساس دارید سمتش نرید ولی خب من رفتم...

جانگ باروم که قاتل این سریاله... میگن چون ژن جامعه ستیز یا سایکوپس داره این طوری شده... ولی نظر من اینه باروم در دوران جنینی دوران سختی گذرونده و در دوران کودکی هم توسط پدرش اذیت می شده... این آدم ها که ژن خاصی دارند نباید تحریک بشن ولی با کشته شدن خانواده اش و افتادن فکر انتقام باروم به مرور تبدیل به هیولایی می شود که نباید می شد... باروم شخصیت خوبی داشت... هرچند بیشتر وقت ها نمایش بود ولی باز بعد جراحی مغزش تونست احساسات داشته باشه و عوض بشه... باروم خودش قربانی بود... این پسر که شخصیت خاصی داشت اگر درست رفتار و حتی درمان می شد می تونست در آینده آدم خوبی باشه و به جامعه خدمت کنه ولی به خاطر عوامل زیاد تبدیل به هیولایی شد که خواست از خدا انتقام بگیره و کینه عمیقی داشت و هر کس 7 گناه کبیره مسیحیت را انجام نمی داد متنفر می شد و او را به قتل می رساند... ولی درآخر باروم با احساساتی که از مغز یوهان گرفت تونست عذاب وجدان بگیره.... باروم پدری داشت که قاتل سریالی و روانی بود... مادرش رهاش کرد یا یه بار داشت خفه اش می کرد و همه این ها باعث شدن باروم تبدیل به هیولا بشه و بخواد قاتل سریالی بشه و یه جورایی معتاد به قتل بشه... باروم شخصیت سرد و آروم و درونگرایی داشت ولی می تونست آدم معمولی باشه نه یه روانی جامعه ستیز.... در این سریال گو موچی کارآگاهی که ترومای بچگی یعنی از دست دادن خانواده جلوی چشماش تلاش می کرد انتقام بگیرد ولی در آخر تونست غلبه کنه و بخواد زندگی عادی شروع کنه... موچی تونست خودش رو پیدا کنه و با گذشته دردناکش کنار بیاد... بقیه شخصیت های این سریال هر کدام تروماهای خودشون رو داشتن و تلاش می کردن که باهاش کنار بیان و تبدیل به آدم بدی نشن هر چند اشتباهاتی هم داشتند... البته اضافه کنم گناهان و اراده باروم رو نمی شه نادیده گرفت و قطعا اون علاوه بر قربانی بودن یه گناهکار و قاتل بود...

درآخر دوران قبل جنینی، دوران جنینی، دوران کودکی و نوجوانی برای هر انسانی خیلی مهمه... اگر این دوران درست رفتار نشه ممکنه حتی اگر کسی ژن خاص یا شخصیت جامعه ستیز نداشته باشه هم تبدیل به هیولا بشود... پس این دوران باید خیلی مراقب بود... اگر کسی تا الان ترومای خاصی داشته و نتونسته درمان کنه حتما دنبالش بره تا بیشتر از این اذیت نشه... سریال سنگین و پرمحتوایی بود... ارزش این همه وقت گذاشتن داشت...

یاعلی

مبارز

شلوغ

دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 3:50

تا شنبه سرم شدیدا شلوغه... فردا امتحان کاربرد زبان بدم، بیام زبان درس ۱۲ هم بخونم که استاد می‌پرسه... بعدش وسایل دوره ۳شنبه تا جمعه رو جمعش کنم، چون شنبه یه امتحان دیگه داریم و بعدش باید برگردم خونه باید چمدون هم ببندم که بریم فورجه امتحانی🙃🫠 یعنی الان که تازه پریود شدم و حال جسمی و روحی داغونی دارم، کمی خوابیدم ولی باید تا صبح بخونم تا بتونم امتحان فردا رو پاس کنم🥲😊خدا رحم کنه بهم... می‌خوام زودتر همه‌چیز رو جمع و جور کنم و برگردم خونه فقط که درس بخونم برای امتحانات و استراحت هم کنم

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز

خرابی

دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 0:31

سلام از دختری که دل‌شکسته‌ست...🥲چند روز بود درگیر کارهای دانشگاه و پاور درست کردن و روزمره خودم بودم... دیشب داشتم پاور درست می‌کردم بعد گفتم آهنگ باز کنم بخونه... نماز صبح رو خوندم و داشتم به آهنگ با تمرکز گوش می‌دادم😮‍💨یهو قطع شد... صفحه‌ش سیاه شد...!

هفته پیش داشتم این متن رو می‌نوشتم که با آبجیم رفته بودم فست‌فودی که یهو پیتزا و سیب‌زمینی رو آورد و بعدش خیلی کار پیش اومد و نتونستم بنویسم...

به خاطر گوشی زیاد نمیام وبلاگ ولی خب از فردا میام دوباره😍😍😍انگار تسلیم شدن تو مرام من نیست😉

خداروشکر

یاعلی

مبارز

دیروز تا امروز

جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 22:15

دیروز صبح بیدار شدم، به مامان کمک کردم خونه رو جاروبرقی کشیدیم :) بعد ناهار رفتم باشگاه... باز سنسی نیومد ولی برای فرار از اذیت کردن های آبجیم رفتم... اون جا حرف زدیم... جرئت حقیقت بازی کردیم... راستش یه بچه طلاق بود و با حرف هاش خیلی حالمون گرفت... می گفت هر شب گریه می کنم چون مامانم تهرونه... خیلی تلاش کردم تا از هم جدا نشن ولی شدن... پیش مشاور حرفی گفتم که نباید می گفتم و فکر کردم به خاطر من جدا شدن... من خیلی از مامان بابام حرف شنیدم و ناراحت شدم ولی به دل نگرفتم... خواستم بهش بگم بمیرم برات که انقدر آسیب دیدی :( تو برای این چیزها هنوز خیلی کوچیکی تو تازه کلاس ششمی و حقت این زندگی نیست :( بعد با سونیا اومدیم بیرون و همین درباره بچه حرف می زدیم و یهو اون هم حرف زندگی خودش که بچه طلاقه پیش کشید... از قبل می دونستم ولی خودم رو زده بودم به ندونستن... درد دل کرد حرف زد و بهش قوت قلب دادم بهش گفتم درکت می کنم می فهممت و من هستم هر وقت خواستی باهام حرف بزن :) بعد رفتم خونه زن داداشم اومده بود... بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود... حرف زدیم خندیدیم... بعد دیدم آبجیم نیست رفتیم چیپس و خوراکی خریدیم برای شب فیلممون خخخخخ... یهو وسط راه آبجیم زنگ زد عصبی... بدون من کجا رفته بودین... گریه کرد... ما هم اومدیم محموله رو قایم کردیم... یه کم کتک خوردم خخخخ... شب مامان زن داداشم اومدن نشستن حرف زدیم... منم با ح.ر چت کردم... خوش گذشت... بعد با نیماداداش منچ و مارپله بازی کردیم و دوتاش رو باختم و دوتا چیپس گوجه ای باید برای بخرم خخخخخ... یه کوچولو پانتومیم زدیم و بعد رفتن...همین که ابجیم خوابید با زن داداشم رفتیم اون یکی اتاف و فیلم رو دانلود کردیم حرف زدیم خوراکی خوردیم و خیلی چسبید.... ااااه یادم رفت بگم زن داداشم برای روز معلم کیک خریده بود و خیلی خوشمزه بود ^_^ یه فیلم خیالی قشنگی دیدیم و خیلی خوشم اومد :) چسبیددددددد صبح 5 خوابیدیم خخخخ

امروز هم تا ناهار با زن داداشم باهم بودیم و بعدش رفت مهمونی... منم بعد ناهار و شستن ظرف ها پاور ارائه هام رو درست کردم... کارهام رو یکی یکی انجام دادم.... عصر یه قسمت سریالم رو دیدم و غمگینم کرد... بعد رفتیم بیرون پیاده روی کردیم... هوا خیلی خنک و بارونی بود و خیلی خوووووووووب بود... بعد اومدم... دوره دیدم و کارهام رو کردم... به پیام هام جواب دادم... شام خوردم... الان هم دارم می نویسم *_^ برم برای ادامه کارهام :)

مبارز

جشن

پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 1:11

صبح به سختی بیدار شدم... شب فقط با ح.ر چت کردیم و انقدر خندیدم سردرد گرفتم خخخخخخ... وقتی رسیدم مدرسه آبجیم با مدیر و معلمش سلام و علیک کردم... رفتم داخل نمازخونه... نشستم کنار مامان ها... تنها خواهر جمع من بودم خخخخخ... بعد رفتم که از آبجیم عکس بگیرم معاون من رو شکار کرد و من رو مسئول عکس و فیلم برداری از مراسم کرد :/ یه خانم که آیفون داشت عکس گرفت و من فیلم برداری کردم... خیلی خوشگل همه جا رو تزیین کرده بودن... بچه ها شبیه فرشته ها شده بودن... سرود خوندن... برنامه اجرا کردن *_* منم مشغول فیلمبرداری و عکاسی بودم :) کاری که هیچ وقت ازش خسته نمی شم :) بعد کیک و عروسک دادن و همه از من تشکر کردن و زنگ خورد و خداحافظی کردیم و برگشتیم خون :) رسیدم دیدم مامانم داره ماکارونی خوشمزه درست می کنه و ذوق کردم... یه کم با چایی باقلوا خوردم و بعدش دیدم نه سیر نمی شم... زود رفتم سراغ غذا... بعد ناهار شروع کردم به انجام کارهام و تیک زدن یکی یکی برنامه هام ^_^ تا جایی که برق رفت ولی من کارهام رو با گوشی انجام دادم... بعدش عصر دوباره چایی اینا خوردیم و با مامان و آبجیم رفتیم بیرون بازار... من شوینده صورت گرفتم چون خوابگاه لازم دارم و پیدا نکردم... بعد رفتیم لباس برای باشگاهم خریدم... راستش تصمیم گرفتم برم بدن سازی چون باشگاه کاراته پیدا نکردم و گفتم به اندازه کافی خوابگاه تنبلم کرده و بدنم ضعیف شده و برگشتم به عقب... بدن سازی هم برم با برنامه می رم برای تقویت و قوی کردن بدنم نه عضله سازی... اتفاقا خیلی فکر کردم روش که برم یا نرم... دیدم برم برای قوی کردن بدنم بهتره چون تو کاراته هم قوی تر می شم و بدنم بهتر می شه و ضرباتم محکم تر می شه... لباس خریدم خیلی خوشگلهههههه... بعد رفتم با پس اندازهام سکه پارسیان خریدم... اومدیم خونه شام سوسیس و سیب زمینی درست کردیم خوردیم... بعد من یه کم سریال دیدم و عکس های جشن تکلیف رو فرستادم... فیلم هاش نرفت چون شاد ضعیف بود... گوشیم 7ساعت کار کرده بود و مخصوصا تو این 10 روز اخیر دوربین گوشیم خیلی کار کرده بعد با ح.ر چت می کردیم دیدم گوشیم داغ کرده پس خاموشش کردم تا آروم بشه و استراحت کنه :( با مامان رفتیم بیرون قدم بزنیم پیاده روی کنیم ولی از بس هوا سرد بود زود برگشتیم خونه... منم کتابم رو خوندم و سریال دیدم و برنامه نوشتم... فردا خیلی کار دارم... ارائه و زبان دانشگاه و زبانم عقب افتاده که فردا باید حسابی جمعشون کنم تا راحت بشم... از تعطیلاتم 8 روز موند... زود می گذره.... هعی.. الان می رم بخوابم چون خسته ام خیلی ^_^ شبتون به خیر

خدایاشکرت بابت همه چیز

یاعلی

مبارز

روز من

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ، ساعت 22:18

سلام خوبین؟ شب یه کم سریال دیدم و یه کم دنبال رقص با آهنگ کره ای گشتم و تقریبا یه چیزهایی دستگیرم شد ^_^ چرا دنبال رقصم؟ چون می خوام رقص پای کاراته رو با رقص های کره ای ترکیب کنم و یه امضا و سبک خاصی برای خودم بسازم :) راستش از ایده من چت جی بی تی خیلی تعجب کرد و خوشش اومد خخخخخخ... شب به زور خوابم برد ولی راستش یه موجود وحشتناک رو تو خواب دیدم و حتی تو بیداری هم حسش می کردم و تنها ذکری که برای فرار ازش می گفتم بسم الله بود با یا حسین که توسل کردم به امام حسین :( صبح خواب موندم دوباره... همون 10 بیدار شدم و بدو بدو رفتم مراسم :) رسیدم دیدم همه بچه راهنمایی :/ تعجب کردم... خیلی حس غریبی بود بین اون همه جمعیت تو بزرگی خخخخخخخ.... یهو تو جمع دیدم که جوک من هم اونجاست رفتم کنارش نشستم گفتیم خندیدیم و خیلی خوش گذشت... آهنگ خوندن و امام جمعه حرف زد... مراسم روز دختر بود و از من که قهرمان کاراته شده بودم تجلیل کردن و بهم کارت هدیه دادن... بهمون یه پک از اداره آب دادن راستش برای سن من خوب نبود خخخخخ چون همه اش برای بچه ابتدایی ها بود ^_^ بعد از مراسم رفتم سمت مدرسه مامان و معلم هام رو دیدم و اونجا تو دفتر نشستم و باهاشون گپ زدم و خوش گذشت... بعد زیر بارون با مامانم برگشتیم خونه... خواب های اخیر یعنی خواب وحشتناک باغمون و جن ها و داداش و آبجی دار شدنم رو کامل تعریف کردم... بعد ناهار خوردم و رفتم سمت باشگاه... تو راه باشگاه به مت ویدیو از خودم تو تلگرام دادم... بعد باز بارون گرفت و خیس شدم ولی باز با میحا رفتیم باشگاه... چون سنسی نیومده بود فقط با میحا و سونیا نشستم و حرف زدیم و بعد برگشتم خونه و چایی خوردم و لباس عوض کردم و رفتیم خونه مامان بزرگم و عمه هام... اونجا نشستیم و تو جو مسموم و سمی زیست کردیم و بعد اذان با بابام که از باغ میومد برگشتیم خونه... بابا تو راه بستنی گرفت خوردیم... بعد اومدم خونه اتاق و وسایل هام رو تمیز کردم... ورزش با گوشی رو انجام دادم... خیلی حس خوبی داشت... دوره دیدم... پیام هام رو جواب دادم... الان هم دارم برای شما می نویسم *_* می خوام برم چایی بخورم و برنامه هام رو یکی یکی تیک بزنم و گوشیم تو شارژه... بعد برم حموم که فردا مراسم جشن تکلیف آبجیمه :) و آرزوم بود برم مراسمش و فردا صبح می رم :) ذوق دارم... اگر شد باز میام بنویسم چون حرف برای گفتن زیاده و تو این مدت هم نبودم و بااااااایددددددددد جبرااااااان کنم براتون خخخخ

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز