جنگجو

یه جایی برای نوشتن محتویات مغزم😁🤍

شلوغی

سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 7:56

انقدر تو این دوره سرم شلوغه که فرصت هیچ کاری نیست جز کارهای اصلی😁😍 خوبه خداروشکر، قشنگ خدا گفته تو بیا این دوره که بسازمت... شرایط سخت دوره داره قشنگ آدمم می‌کنه🤭 قربون امام‌رضا برم که انقدر مهربونه💛

وقت و نت برای نوشتن ندارم🥲شد میام می‌نویسم ولی خب...!

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: روزمرگی_من، مشهدم
مبارز

مشهدیم

یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 8:23

بالاخره اومدم مشهد... با هزار سختی... نت ندارم اصلا و بگم وقت هم نمی‌کنم چون دوره‌مون هم سخته هم حجمش بالاست... ۱ ماه کم میام این جا🤗 ولی بیام حتما قسمت قسمت می‌نویسم براتون🥰

السلام علیک یا امام رضا🩵

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: مشهدم
مبارز

فردا

چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 0:50

امروز رفتیم باشگاه آش دوغ دورهم خوردیم... بعدش رفتم بازار حسابی خرید کردم... هیجان و استرس دارم... فردا با بابام ساعت 7 7ونیم برم ترمینال... ماشین و مسافر باشه که برم زود برسم محل حرکت... فقط ببینم سوار اتوبوس شدم و خیالم راحت بشه... خیلی نگرانم... خدا کنه اذیت نشم از جهت رسیدن به موقع... همه چیز رو برداشتم... یه چمدون پر و دوتا کوله برداشتم... استرس دارم ولی می ارزه وقتی قراره امام رضا رو ببینم :)

یاعلی خداروشکر

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

استرس

دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:41

وای ساعت حرکتم عوض شد و دو سه ساعت کشیدن این ورتر... من می خواستم صبح 4شنبه دربیام دیگه 3شنبه نرم و امروز هم نرفتم وسایلی که باید بخرم رو بخرم... مامان که کل خونه رو به هم ریخته... فرش های اتاق رو شست دستش درد نکنه... کشوهای اتاقم داغون شده بود دادیم نجار تعمیر کنه... یعنی شیر تو شیری شده هااااا... خدایااااا... استرس گرفتم نکنه برسونم... کل کارها و برنامه هام عقب افتاده اتاقم هیچی توش نیست چمدون رو بستم یعنی قشنگ همه چی پیچیده بهم... خدا و امام رضا خودش کمک کنه بهم تا راحت برم برسم اونجا... هعی...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

نگرانی

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:15

ذوق و هیجان با نگرانی کل وجود و زندگیم رو گرفته :) صبح نرفتم باشگاه چون واقعا تنبلیم میومد... دوستام گفتن عصر می رن بیرون ولی من نرفتم باهاشون... چون هم خیلی کار داشتم و باید انجامشون می دادم هم حوصله اشون رو نداشتم چون دیدنشون باعث می شه انرژیم تخلیه بشه همه اش حرف های تکراری و غیبت... موندم خونه و کارهام رو انجام دادم الان احساس سبکی و راحتی دارم خداروشکر... فقط باید برم چمدون رو از طبقه بالا بیارم دیگه از امشب جمع کنم وسایل ها رو تا کم و کسری نداشته باشم... واقعا هیجان دارم... فقط استرس رفتن به استان محل تحصیل و موندن و حرکتم دارم... یه کم هم از گرمای راه می ترسم که اذیتم کنه و مریض بشم... اشکالی نداره همه چیزم فدای امام رضام ^_^... از دوستای قدیمی وبلاگم خبری نیست... بقیه نیستن... بیاین بابا سر بزنین دلم براتون تنگ شده... الان برم یه کم کار انجام بدم بعد برم دوش بگیرم سبک بشم... خیره ان شاءالله

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من، مشهد
مبارز

مشهد

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:11

فکر کن اولین باره داری می ری مشهد، خیلی حس عجیبیه... همیشه این آرزو رو داشتم... حالا که دوره مشهد قبول شدم و تا حرم رو ندیدم باور نمی کنم... مامانم راضیه ولی ته دلش نگرانه.... بابام زیاد راضی نیست می گه خطرناکه... وضعیت کشور حساسه ممکنه دوباره جنگ بشه نرو... نگرانن... ببین من کاملا حق می دم که نگران باشن بالاخره هم دوره هم شرایط کشور متفاوته هم دوره طولانیه و یه ماهه تقریبا... فکرشون می مونه... من کاملا درکشون می کنم...

ولی می گم من الان تو این شرایط که هیچی معلوم نیست بشینم خونه و نرم مشهد یعنی فردا هم امام زمان چیزی بخواد باید بهونه بیارم... من چرا باید بترسم وقتی هیچی قطعی نیست... درسته شرایط خاصه حتی من هم آدمم می ترسم و اونقدر پاک نیستم که بگم ترسی از مرگ و شهادت ندارم بالاخره من هم آدم عادی م ولی فکر کن امام رضا بطلبه ولی تو نری... نماز رهبری نذاشتن برم فلان جا نذاشتن برم همه ش نگرانن... ولی خب منم نمی خوام فردا حسرت و پشیمونی بمونه... من وقتی الان لبیک نگم به مولام به اهل بیت پس فردا نباید ادعا کنم انقدر پابند امام زمانم... من هیچ وقت منکر نگرانی خانواده و شرایط سخت نیستم ولی بالاخره حرم رفتن شوخی نیست... هعی... شاید یکی بگه عقل نداری دیوونه ای!! آره من دیوونه ام ولی عاشق اهل بیتم چون من نوکر گناهکار روسیاه رو همیشه خریدن... مدیونشونم...

بابام می گه نرو بمون خودمون بعدا می ریم مشهد... گفتم پدر من شما تا دو سال پیش کنکور من رو بهونه کردین... بعدش عروسی داداشم و الان هم باز بهونه دارین... این طوری باشه شما حتی نمی ذارین من شوهر کنم و حتی قرار نیست برم بیرون از شهر و استان... ترس هست شرایط سخت هست ولی خدا هم هست ^_^

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز

استرس

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 0:0

استرس تموم وجودم رو گرفته... دوره ای که فکر می کردم قبول نشدم و ناامید شده بودم، امروز صبح بیدار شدم دیدم نوشته شما قبول شدین :) قرار بود مشهد برگزار بشه یک ماهه و قسمت دومش ده روزه در جای دیگه، به خاطر جنگ لعنتی برنامه ها به هم ریخته و مکانش معلوم نیست دقیق... ممکنه همون مشهد باشه یا بریم تهران ان شاءالله... کل دوره سی روزه است... یعنی من قشنگ برنامه ام رو مبنی بر این که قبول نشدم ریختم و دوره خریدم... واقعا برام سخت شد.... این همه حجم کار ریختم سرم و موندم چیکار کنم که این هم اضافه شد :/ خیلی خیلی خوشحالم و هیجان و ذوق رفتن به دوره رو دارم ولی از این ور خیلی استرس برنامه هام و دوری رو دارم... باشگاهم می مونه کلا... نه می تونم برم بدن سازی نمی تونم برم کاراته... کتاب و دوره هام مخصوصا دوره تاریخ سیاسیم و عکاسی می مونه... واااااای مغزم... انگار دارم تیکه تیکه می شم... خیر سرم خواستم این ماه پول پس انداز کنم و حال کنم با خودم... ببین خیلی دوست دارم مشهد باشه ولی از اون ور دوست دارم با خانواده برای اولین بار برم مشهد... ناشکری نمی کنمااااا فقط محتویات مغزم رو می نویسم تا کمی به خودم نظم بدم... با وجود این همه کار واقعا کارم سخته... موندم چه کنم.... امشب شاید نخوابم یا خیلی دیر بخوابم... کارهای عقب افتاده م رو تا جایی که بتونم می رسونم... کمی ذهنم رو خلوت کنم خوبه...!!! دعا کنین برام... من تسلیمم هر چی خدا بخواد ان شاءالله

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، روزمرگی_من
مبارز

مشکل

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 21:43

مشکل بعضی ها با مستقل شدنم رو نمی فهمم... پست سنجاق شده ام رو هر کسی میاد یه جوری حرف می زنه انگار دارم با پول اینا زندگی می کنم... مشکلتون چیه؟ مستقل شدن یه دختر باعث می شه شما نگران بشی؟ دردت چیه؟... یکی میاد می گه تو نمی تونی برنامه ات خیلی رویاییه... من با عقلم با برنامه می رم جلو... یکی به پول من گیر می ده... داداش پول خودمه... با حقوق خودم هر کاری بخوام انجام می دم... دوست دارم مستقل بشم از هر جهت... کسی هم جلوم رو نمی تونه بگیره... بعضی ها مستقل شدن رو خیلی بد فهمیدن... من الان خیلی قسمت ها مستقلم... از بابام از وقتی قبول شدم پول نگرفتم... از بقیه هم پول نگرفتم... خودم واسه خودم کتاب و دوره می خرم... واسه خودم هر چی لازمه و دوست دارم می خرم... فکر نکنین با مستقل شدن می شم دختری که میفته دست پسرا و میشه دستمالی... نه داداش اشتباه از ذهن معیوب و عقب افتاده بعضیاست که وقتی کسی با انگیزه و ذوق برنامه می نویسه میای می زنی تو ذوقش مسخره می کنی... داداش سرت تو زندگی خودت باشه اوکی؟

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: تغییر، مثبتانه
مبارز

مرگ عجیب

پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 18:42

بچه بودیم، تو محله دختر و پسر پر بودیم... هر روز از صبح تا شب بازی... گروه گروه بازی می کردیم... یه سری بزرگ بودن مثلا سنشون بین متولد 77_79 بود و بقیه هم از اینا کوچیک تر... دوچرخه سواری و بازی های قدیمی و محلی... حرف زدن درباره بازی های کامپیوتری مثل جی تی ای.... یادش به خیر.... محرم که می شد همه می رفتن خیمه توماس و جمع می شدند جوون و نوجوون... سینه زدن و تا دیر وقت عزاداری کردن و نذری امام حسین خوردن قشنگ ترین قسمتش بود... شب های ماه رمضان هم نگم براتون چقدر عالی بود... بعد افطار می رفتیم خیابون و باهم بازی می کردیم... می گفتیم می خندیدیم... مخصوصا اگر همسایه روبرویی مهمون داشتن بچه هاشون میومدن و بازی می کردیم... قایم باشک و بدو بدو کردن و دوچرخه سواری... ما دخترا هم باهاشون بازی می کردیم... گاهی نگاه می کردیم می خندیدیم... وقتی امیر از تهران میومد و از بازیگریش می گفت ما کیف می کردیم... یواش یواش همه بزرگ شدن و جمع ها کوچیک تر... یکی رفت دبیرستان یکی رفت پای درس خوندن... ما موندیم... ما هم این رسم و رسوم محله رو ادامه دادیم... الان به زور دور هم جمع می شویم... روزایی بود که پسرای محله باهم تصمیم گرفتن مغازه باز کنند و دوچرخه تعمیر کنند... ما هم دنبال بهونه برای دراومدن زنجیر دوچرخه و خراب شدنش تا مردهای کوچولو خیابونمون کسب و کارشون راکد نمونه.... گذشت گذشت... یکی رفت نمایشگاه ماشین باز کرد و با داداشم دوستیش ادامه داشت و همیشه عاشق ماشین و بازی های ماشینی و دوچرخه و این طور چیزا بودن... یکیش نشست درس خوند و معلم شد... و بقیه هم دنبال زندگی و جوونیشون... آدم اون زمان ها فکر نمی کرد زندگی و سرنوشت می تونند انقدر بی رحم باشن... هیچ کس فکر نمی کرد روزگار بیاد امیر رضایی که دوست خوب ما بود از ما بگیره... همه آرزوی دیدن عروسی اون رو داشتیم ولی عزادارش شدیم و همیشه عزادار امام حسین بود ولی دیشب برای اون دسته عزاداری اومد و به یاد اون سینه زدیم و گریه کردیم... ادم که بچه است فکر می کند دنیا همیشه مهربونه سرنوشت همه قشنگه ولی وقتی پا توی بزرگسالی می ذاری تازه می فهمی دنیا می تونه انقدر بی رحم باشه که عزیزترینت رو ببره... از اون گروه یکیش معلم شد و تازه ازدواج کرد.... داداش منم نامزده... و بقیه دوباره دارن با غم دنیا به زندگی ادامه می دن... این دنیا همون دنیایی بود که خاله اکرم مامان همسایه روبرویی رو هم گرفت همون خاله مهربون خوشگل خیاط... همونی که لباسای قشنگ برای عروسک و باربی دخترش می دوخت و ما عاشقش می شدیم... اره دنیا این طوریه... همین محرم پیش بود امیر رضا رو تو محرم دیدیم که اومده بود دختری نشانش کرده بود رو ببینه ولی حسودا بینشون رو بهم زدن.... هعی... اسماعیل هم پسر عموی مامان هم تا همین محرم پیش بود و زنجیر و سینه می زد... نذری می پختن و پخش می کردن... هعی... یکی یکی کم می شیم...

خدایاشکرت

یاعلی

برچسب‌ها: رفتن
مبارز

وابستگی

سه شنبه دهم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 22:46

یه مدتی می‌شه که دیگه به کسی وابسته نیستم🙃 وقتی کسی بترسه یا جایی باشه که نیاز به کمک داشته باشه اسم عزیزی مثل مامان و بابا رو صدا می‌زنه... بچه بودم این‌طوری بودم... ولی الان که دقت می‌کنم می‌بینم که من تو هر شرایطی اسم امام‌حسین رو میارم... وقتی تو خواب ترسیدم وقتی ناراحتم وقتی خوشحالم وقتی ذوق می‌کنم وقتی دلم گرفته... خیلی آدم گناهکاری‌م خیلی سیاهم و ادعایی ندارم ولی هیچ عشقی مثل عشق خدا و امام حسین نمی‌شه... اهل‌بیت و شهدا نباشند منم نیستم... قبلا خیلی نگران بودم کسی رو از دست بدم... کسی بهم بی‌توجهی می‌کرد خیلی به‌هم می‌ریختم... کسی ناراحتم می‌کرد بدجور حالم بد می‌شد... مت که برای خودش کسی رو پیدا کرده و رفته بود خوابگاه ازم فاصله گرفته بود و شدیدا از نظر روحی بهم ریختم ولی حالا کنار اومدم... دیگه وابسته کسی نیستم که بخوان من رو اذیت کنند... وقتی وابستگیت رو کم و قطع کنی یواش یواش سبک‌تر می‌شی😉 آدم وابسته بی‌نهایت باشه وابسته اهل‌بیت و شهدا باشه🤍🌹همین... وکیل من خداست...🩷🩵

خدایاشکرت

یاعلی

مبارز